Sunday, September 19, 2010

خاطرات شهر 1

خاطرات شهر 1

اشاره

1. بودلرِ شاعر مي‌گويد: «افسوس، چهره‌ي يك شهر بارها زودتر از قلب آدمي‌دگرگون مي‌شود.» و ما را در برابر دگرگوني «چهره‌ي يك شهر» هيچ چاره‌اي نيست. چه خوب، چه بد، چه افسوس خوريم چه بي‌تفاوت باشيم، شهرها دگرگون مي‌شوند. اين صحنه‌ي زندگي ماست، آب جويي كه مي‌گذرد و لحظه به لحظه (گيرم لحظه‌هايي نه در مقياس ثانيه و دقيقه و ساعت) چهره عوض مي‌كند. اما در ذهن و قلب تك تك ما، بخصوص آن‌ها كه سن وسالي دارند، چهره‌هاي شهر به‌سان خاطراتي باقي مانده است. شهر، به عنوان مكان زندگي ما، با خاطره و حافظه‌ي ما بستگي‌اي تنگاتنگ دارد.

2. فقط آدم‌ها نیستند که در شهرها زندگی می‌کنند؛ شهرها هم در آدم‌ها زندگی می‌کنند. (نقل به‌معنی از فیلم A Notebook on Cities and Clothes اثر Wim Wenders). شهرها در مردمی‌بزرگ می‌شوند که در شهرها متولد می‌شوند، می‌بالند، پیر می‌شوند و می‌میرند. به این اعتبار، شهر را می‌توان از ماهیت ابژکتیو و بیرونیِ آن که فارغ از ذهن و درکِ انسان وجود دارد، تا فراسوهای ماهیتی سوبژکتیو، تا فراسوهای یک مفهوم (شهر به‌مثابه‌ی یک مفهوم) گسترده کرد؛ پدیده‌ای (مفهومی) که در ذهن آدمیانی که در آن می‌زیند، می‌زید. پس یک شهر، به‌تعداد تک‌تک آدمیانی که از آن شهر تصور و خاطره‌ای دارند، وجود دارد: شهرِ ما؛ شهرِ هریک از ما. اگر روزی همه بمیرند، شهر هم (به‌مثابه‌ی یک مفهوم) می‌میرد؛ حتا اگر کالبدِ پهناورِ آن سطح زیادی از خاک را همچنان تاسالیانِ سال اشغال کرده باشد.شهر می‌میرد اگر خاطراتِ آن بمیرد. شهر می‌میرد اگر کسی به آن فکر نکند؛ اگر کسی آن را به‌یاد نیاورد، تخیل نکند، تصور نکند... . شهر، ظرف زندگي، ظرف خاطره‌ي ماست؛ و نوشتن و گردآوردن "خاطرات شهر" (چه با نوشته، چه با تصوير، چه با صداها و يا هر رسانه‌ي ديگري) مي‌تواند در شناخت لايه و سويه‌اي پنهان و بس پراهميت از ساز و كار و سير تحولات شهر بسيار موثر باشد.

مجموعه‌ي حاضر، كوششي‌ست براي تدوين خاطرات شهر. خاطرات آن‌ها (و شما) كه در اصفهان سال‌هاي پيش زيسته‌اند(زيسته‌ايد). خاطرات آن‌ها كه مثلا چهارباغ عباسي دهه‌ي 40 و 50 يا پيش از آن را به‌ياد مي‌آورند. ‹‹آن‌ها›› الزاما شهرساز و معمار نيستند. هريك به كاري مشغول است. از شاعري و داستان‌نويسي تا نقاشي و پژوهش‌گري. كسي مي‌نويسد، كسي ترسيم مي‌كند، كسي نشان و نمايش مي‌دهد،... اما همگي به‌ياد مي‌آورند. همه‌ي‌ان‌ها شهر و فضاهاي شهري را به‌ياد مي‌آورند و چون به‌ياد مي‌آورند، آن فضاها حاضر مي‌شوند.

این مجموعه، پیش از این، در مجله‌ی «دانش نما» (ارگان سازمان نظام مهندسی ساختمان استان اصفهان)، به‌صورت مسلسل منتشر شده است.

آرش اخوت. cooob@hotmail.com



جليل دوستخواه در سال ١٣١٢ خورشيدي در يك خانواده كارگري در اصفهان زاده شد. دوره‌هاي‌اموزشي مكتب سنّتي، دبستان، دبيرستان و دانشسراي مقدّماتي را در زادگاهش گذراند و در سال ١٣٣١ در يكي‌از روستاهاي‌اصفهان به خدمت آموزگاري پرداخت. در سال‌هاي ١٣٣٣ تا ١٣٣٤ در تهران و استان فارس به خدمت نظام‌وظيفه سرگرم بود و پس از آن براي‌اموزش دانشگاهي به تهران رفت و در سال ١٣٣٦ به دانشكده‌ي‌ادبيّات دانشگاه تهران پذيرفته شد و دوره‌هاي‌اموزشي در رشته زبان و ادبيّات فارسي را تا گذراندنِپايان نامه و گرفتن درجه‌ي دكتري در همان رشته در سال ١٣٤٧ پشت‌سرگذاشت.

دوستخواه در سال‌هاي‌اموزش دانشگاهي، با سازمان لغت‌نامه‌ي دهخدا و سازمان فرهنگ فارسي (زيرِ سرپرستي‌ي‌استادِزنده‌ياد دكتر محمّد مُعين) و شماري‌از نشريّه‌هاي‌ادبي و فرهنگي‌ پايتخت همكاري داشت و گفتارها و نقدِكتاب‌هايي‌از او به چاپ رسيد. در همان سال‌ها، در پاره‌اي‌از كارهاي پژوهشي، دستيارِاستادانِزنده‌يادش بديع‌الزّمان فروزانفر، جلال‌الدّين همايي، دكتر پرويز ناتل خانلري، دكتر صادق كيا و دكتر محمّد مُقدّم بود.

او از سال ١٣٤٧ تا سال ١٣٦٠ (كه ‹‹بازنشانده›› شد) به خدمت در دانشگاه اصفهان و در كنار آن دانشگاه جندي شاپور در اهواز و دانشگاه دُرهام در شمال خاوري‌انگلستان به درس‌دادن و پژوهش اشتغال داشت. پس از سال ١٣٦٠ و تا پيش از كوچيدن به استراليا (در١٣٦٩) نيز در دانشگاهِ آزاد (شاخه‌هاي شهركرد و نجف‌آباد) سرگرم درس‌دادن بود.

دوستخواه از سال ١٣٤٤ در تدوين و نشرِ گاهنامه‌ي جُنگ اصفهان با زنده‌يادان هوشنگ گلشيري، اورنگ خضرايي، احمد ميرعلايي و دوستان ديگر خود اميرحسين افراسيابي، محمّد حقوقي، ابوالحسن نجفي، احمد گلشيري، روشن رامي‌و مرتضي رستميان (و كمي‌ديرتر زنده‌ياد كيوان قدرخواه، يونس تراكمه، احمد اخوّت، محمّدرحيم اخوّت، ضياء موحّد و محمود نيكبخت) همكاري كرد كه تا سال ١٣٦٠ يازده دفتر از آن چاپخش شد.

برخي‌از كارهاي نشريافته‌يِاين پژوهشگر، اين‌هاست: گزارش فارسي‌ايين‌ها و افسانه‌هاي‌ايران و چين باستان. گزارش پژوهشي‌از استاد ژاپني شينيا ماكينو به نام آفرينش و رستاخيز، پژوهشي معني شناختي در ساختِ جهان‌بينيِ قرآني. داستان رستم و سهراب به روايتِ نقّالان، نقل و نگارشِ مرشد عبّاس زريري. پژوهش‌هايي در شاهنامه، دومين مجموعه از گفتارهاي پژوهشي دانشمند پارسي جهانگير كوورجي كوياجي. گزارش اوستا، كهن‌ترين سرودها و متن‌هاي‌ايراني. حماسه‌ي‌ايران، يادماني‌از فراسوي هزاره‌ها. بُنيادهاي‌اسطوره و حماسه‌ي‌ايران. هفتخانِ رستم بر بنيادِ داستاني‌از شاهنامه‌ي فردوسي. فرآيندِتكوينِحماسه‌ي‌ايران پيش از روزگارِ فردوسي و شناخت‌نامه‌ي فردوسي و شاهنامه، شماره‌هاي ٥٨ و ٦١ در مجموعه‌ي‌از ايران چه مي‌دانم؟ (دفترِپژوهش‌هاي فرهنگي، تهران- ١٣٨٤) و گزارشِ مجموعه‌اي‌از گفتارهاي‌ايران‌شناختي‌از ايران‌شناسانِنامدارِجهان در يادنامه‌اي براي‌استاد آبراهام وَلِنتَين جَكسُن، ايران‌شناس ممتازِآمريكايي با عنوانِ برگزيده‌ي‌ايران‌شناخت (زيرِچاپ).

دوستخواه از سال ١٣٦٩ تا كنون در كشور استراليا به‌سر مي‌برد. او دفتري پژوهشي به نام كانون پژوهش‌هاي‌ايران‌شناختي در آن كشور بُنيادگذاشته است و در كارهاي فرهنگي همچون فراخواندنِايران‌شناسانِ نامدارِايراني و جُزايراني به استراليا براي سخنراني و نيز بُنيادگذاري كتابخانه‌ي‌ايراني (Persian Library) در سيدني و كتابخانه‌ي گويا (Audio Library) در اينترنت با كوشندگان فرهنگ ايراني در اين كشور همكاري كرده است و مي‌كند. همچنين از راه تارنما (Web Site)ِ كانون پژوهش‌هاي‌ايران‌شناختي در شبكه‌ي جهاني (www.iranshenakht.blogspot.com)، با بسياري‌از انجمن‌ها و سازمآن‌ها و نهادهاي‌اموزشي و پژوهشي‌ايران‌شناختي در ايران و ديگر كشورها، پيوند و داد و ستدِ روزانه و با مهم‌ترين نشريّه‌هاي‌ادبي و فرهنگي چاپي و الكترونيك در ايران و سرزمين‌هاي ديگر، همكاري قلمي‌دارد.

دوستخواه در سال‌هاي ١٣٧٢- ١٣٧٣ بر پايه‌ي فراخوانِ دانشگاه كلمبيا در آمريكا به نيويورك رفت و در دفتر دانشنامه‌ي‌ايران(Encyclopedia Iranica) به عنوانِ دستيار ويراستار زير سرپرستي‌استاد دكتر احسان يارشاطر به خدمت پرداخت.

زنده‌رود و باغِكاران ياد باد

جليل دوستخواه

"اين‌جايم و ريشه‌هاي جانم آن جاست"1

سودايِ دل و شورِنهانم آن‌جاست

گويند كه اصفهان بُوَد نصفِ جهان

باور نكنم؛ همه جهانم آن‌جاست

بخش رو به گُسترش و نوسازي‌ِزادگاه محبوبِ من شهر اصفهان در آخرين سال‌هاي دهه‌ي دوم اين سده كه من آن را به‌ياد مي‌آورم، درگُستره‌اي‌از ميدان نقش‌ِجهان و خيابان سپه و چهارباغ عبّاسي و دنباله‌ي شمالي‌اش چهارباغ پايين تا فلكه‌ي «‌آبخشون» (آب‌پخشان) (ميدان پهلويِ بعدي و ميدان شهداي كنوني) و دروازه دولت در نقطه‌ي پيوندِ دو چهارباغ [چهارباغ عبّاسی و پایین] و خيابان شاه (طالقاني‌امروز)2 از آن‌جا تا چهارسوي شيرازي‌ها و خيابان شيخ‌بهايي‌ از ميانه‌ي چهارباغ تا جوي شاه و خيابان عبّاس‌آباد از جنوب چهارباغ تا شاپور و دنبال رودخانه (از سي‌و‌سه‌پل تا پلِ مارنان در غرب (خيابان پهلوي در آن زمان) و از همان‌جا تا پل‌ خواجو در شرق (خيابان كمال‌الدّين اسماعيل) بود.

آنچه بيرون از اين گُستره قرار مي‌گرفت، يا محلّه‌هاي كهنه و سنّتي (بازار بزرگ از ميدان نقش‌جهان تا مسجدِجامع) و ناحيه‌هاي پيوسته بدان‌ها يا برخي حومه‌هاي نيمه‌مسكوني/نيمه كشاورزي (باغ‌ها و كشت‌زارهای) برجامانده در ميانه‌ي خانه‌ها و كوچه‌ها و يا روستاهاي كوچك هنوز شهري‌نشده؛ امّا در همسايگي تنگاتنگ با شهر بودند كه بخش نوآباد و رونق‌يافته‌ی شهر را همچون حلقه‌ی سبزي دربر داشتند.

در ميدان نقش‌جهان -كه مردم آن را «ميدون شا» يا «ميدون» به‌تنهايي مي‌ناميدند- تنها بخش روبه‌روي عالي‌قاپو و مسجد شيخ‌لطف‌الله فضاي سبز و آب‌نمايي در ميان داشت و بقيّه‌ی كف ميدان هنوز خاكي بود و در روزهاي جشن و برنامه‌هاي رسمي، رُفتگران شهرداري آن را آب و جارو مي‌كشيدند.

مغازه‌هاي دورادور ميدان بيشتر بسته و متروك و يا انبارهاي دولتي برخي‌از كالاها بودند و بازارهاي موجود نيز اغلب پشت به ميدان و رو به فضايِ سرپوشيده داشتند. در شرق ميدان، بازارهاي آهنگران و لبّافان و در ميانه‌ی اين دو، ورودي كلانتري سوار بود (كه مدّتي تبديل به زندان سياسي شد) و در غرب بازار سرّاج‌ها و مسگرها و در شمال، سر درِ قيصريّه و بازارِ چيت سازها در ميانه و بازارهاي قنّادها و عطّارها و اُرُسي‌دوزها (كفش‌دوزها) در دو سوي آن بودند. در غرب ميدان، افزون بر آنچه گفته شد، جنوبي‌تر از بازارِ مسگران، اداره‌ی انحصار دُخانيات و كارگاه بزرگ ترياك مالي جاي داشت كه من و همسالانم در تمام سال‌هاي نوآموزي در دبستان پهلوي، پشتِ ديوارِ غربي اين اداره، همواره بوي شديدِ افيون را در مشام داشتيم. در همان سوي غربي ميدان، پس از اداره‌ی يادكرده، ساختمان مركزي شهرباني‌اصفهان و چسبيده به ديواره‌ی غربي آن زندان بزرگِ شهر ( گنبدِ شيرِ گويا و فضا و ساختمان دورِ آن) بود. در زاويه‌ی جنوب شرقي فضاي شهرباني (درست در زيرِ ديوارِ عالي‌قاپو) چند سلول دربسته و تاريك ساخته بودند كه بازداشتگاه موقّتِ دستگيرشدگان تا پيش از تحويلِ آنان به زندان اصلي و بزرگ بود. اين سلول‌ها "كميسيون كشيك" نام داشتند.

دو مسجد بزرگ در سوي‌هاي جنوبي و شرقي ميدان حال و هواي ويژه‌ی خود را داشتند و جدا از بازديدهاي روزانه‌ی نه چندان پررونقِ گردشگران ايراني و جزايراني، در روزهاي جمعه براي نماز جمعه و در ماه‌هاي محرم و صفر و رمضان و نيز هنگام برگزاري مجلس‌هاي ختم و دعا و نيايش‌هاي رسمي ‌و دولتي، فضايي پرازدحام پيدا مي‌كردند.

از جنوبي‌ترين بخش ديوار غربي ميدان، كوچه‌اي به‌نام پشت مطبخ جدا مي‌شد كه فضاي بزرگي به نام درشگه‌خونه (درشكه‌خانه) در آن بود و درشكه‌چي‌ها شب‌ها درشكه‌هاي خود را در آن‌جا مي‌گذاشتند. (درشكه در آن سال‌ها يكي‌از عمده‌ترين وسيله‌هاي رفت و آمد در شهر و حومه‌ی نزديك آن بود.)

افزون بر آن‌چه گفته شد، زمين خاكي شمال ميدان ويژه‌ی اجراي حكم اعدام بود كه در روزهاي معيّني در ميانه‌‌ی آن دار يا دارهايي برمي‌افراشتند و محكوم يا محكومان را از زندان شهرباني بدان جا مي‌آوردند و در برابر چشمان انبوه تماشاگران به دار مي‌آويختند.

خيابان سپه در فاصله‌ی بخشِ شمالي ديواره غربي ميدان تا دروازه دولت، جاي داشت كه مردم بيشتر آن را «پُش چل سوتون» (پشتِ چهل ستون) مي‌خواندند. در آن زمان (پايانِ دهه‌ی دوم و آغاز دهه‌ی سوم [خورشیدی])، در اين خيابان هنوز ازدحام و تراكم چنداني به‌چشم نمي‌خورد و جز ساختمان بانك شاهنشاهي ( بعدها بازرگاني و امروز تجارت) و بناهاي تاريخي چهل ستون و حمام خسرو آقا و نيز ايوان تيموري ( كه ديواره‌ی شمالي‌اش در كنارِ اين خيابان جاي داشت)، بناي عمده‌اي در آن به‌چشم نمي‌خورد. در جایِ ساختمان بانك ملّي، بازمانده چند حوض يا آب نماي به‌هم‌پيوسته از دوره‌ی صفوي قرارداشت كه رفتگران شهرداري پِهِنِ جمع كرده از ميدان و خيابان‌ها را در كفِ آن‌ها پهن مي‌كردند تا خشك شود.

از ضلع جنوبي خيابان سپه (درست روبه‌روي حمام خسروآقا) خيابان كوتاه استانداري جدا مي‌شد كه‌ایوان تيموري (در آن زمان باشگاه افسران و محلّ سربازگيري و بعدها جاي نخستين فرستنده‌ی راديويي در كنار آن) و اداره‌ی ژاندارمري و استانداري و اداره‌ی ثبت احوال / آمار و شناسنامه (از بناهاي دوره‌ی قاجار) و اداره‌ی فرهنگ، بعدها آموزش و پرورش (در جايِ تالارِ اشرف از بناهاي عصر صفوي) قرارداشت. پايان اين خيابان به‌سوي جنوب بسته بود و تنها از شرق، از خيابان باريك خورشيد، به ميدان نقش‌جهان و از غرب به كوچه‌ی جهانباني و فتحيّه و از آن‌ها به دروازه دولت و چهارباغ مي‌پيوست.

در ضلعِ شمالي خيابانِ سپه، جدا از حمّام خسرو آقا، كوچه‌اي سرازير به سويِ شمال قرارداشت كه به‌سببِ جاي داشتنِ نخستين مركزِ تلفنِ اصفهان در همان ابتداي‌ان، كوچه «تيليفون خونه» (كوچه‌ی تلفن‌خانه) نام گرفته بود. كمي‌بالاتر از اين كوچه، به طرفِ دروازه دولت، گاراژ بزرگِ ستايش، يكي‌از نخستين تعميرگاه‌هاي‌اتومبيل در اصفهان بود. در همان راسته، در اشكوب دومِ يك ساختمان قديمي، كارگاه نقّاشي‌استاد بزرگ و نامدار حاج مصوّرالمُلك قرارداشت كه تابلو او درباره جنگ دوم با نقش‌هاي ستالين، روزولت، چرچيل و هيتلر به شكلِ مينياتوري در آستانه‌ی پايان جنگ از سوي متّفقين چاپ شده بود و بر ديوارِ بسياري‌از خانه‌ها و فروشگاه‌ها به‌چشم مي‌خورد.

در تقاطع اين خيابان با دروازه دولت و چهارباغِ پايين، يكي‌از تنها سه پمپ بنزين شهر جاي داشت (دو تاي ديگر به‌ترتيب در فلكه‌ی دروازه تهران و در چهارباغ بالا، سرِ راهِ مسافران شيراز بود). از دروازه دولت، جدا از خيابان‌هاي سپه، شاه (طالقاني كنوني) و دو چهارباغِ عبّاسي و پايين كه گفته شد، كوچه‌ی پيچ‌داري به نام جهانباني هم به سوي جنوب جدا مي‌شد كه يكي‌از گرمابه‌هاي همگاني نو و مطرحِ آن زمان به همان نام جهانباني در آن بود و در ادامه‌ی آن كوچه‌ی فتحيّه در جايِ بخشي‌از پارك هشت بهشتِ كنوني و نيز اداره‌ی دادگستري در جاي بخش شرقي‌اين پارك قرار داشت.

در همان دروازه دولت و در كنارِ دهانه‌ی ورودي كوچه‌ی جهانباني، در فاصله‌ی‌ كوتاهي‌از محلِّ ساختمان شهرداري (كه بعدها ساخته شد)، چند فروشگاه و يكي‌از نخستين سينماهاي‌اصفهان (گويا به نام ميهن) جاي داشت كه بعد‌ها مدّتي هم تماشاخانه (تآتر) اصفهان جايش را گرفت. البتّه تماشاخانه‌ی اصفهان به مديري ناصر فرهمند، در واپسين دوره‌ی كارش به ابتداي چهارباغ عبّاسي ( در جايي كه بعدها بانك تهران تاسيس شد) منتقل گرديد.

تا يادم نرفته است، اين را هم بگويم كه در همين محلّ و در ضلع غربي‌ابتداي چهارباغ عبّاسي، صرّافخانه‌ی افشار جاي داشت كه نوعي بانكِ سنّتي بود و ديرزماني با رونق فراوان و مشتريان بسيار كار مي‌كرد.

اين نيز گفتني‌است كه از خيابان چهارباغ پايين در جايي روبه‌روي بازارچه و ايستگاهي مشهور به حاج محمّد علي (به نام حاج محمّد علي خليليِ بروجني‌ابادكننده‌ی آن) كوچه‌اي به نام كوچه‌‌ی مسجد سرخي جدا مي‌شد كه كنسولگري شوروي در آن جاي داشت. درِ اين كنسولگري هيچ‌گاه به تمام و كمال گشوده نمي‌شد و رفت و آمدِ كاركنان آن نوعي حالت مرموز داشت. (درست مانند رفت و آمد به سرزمين شوروي كه رازآميز و ابهام آلود بود!) اين كنسولگري (يا به‌گفته‌ی همشهريانم «قُنسُرخونه») باغِ بسيار بزرگي داشت كه ضلعِ شمالي‌اش همين كوچه‌ی مسجد سرخي و ضلعِ شرقي‌اش كوچه‌‌ی تلفن‌خانه‌ی پيش‌گفته تا نبشِ چوب‌بستِ عُمَري‌ها و اوّلِ بازارچه نو و ضلعِ جنوبي‌اش تا پشتِ باغِ سردار جنگ در كوچه‌اي به همين نام و ضلعِ غربي‌اش تا پشتِ كوچه باغبان‌ها و موازي چهارباغ پايين بود. برجاي ماندن اين باغ عظيم در مركز شهر اصفهان (كه هنوز هم هست) و نيفتادنش به دست بساز و بفروش‌ها يكي‌از توفيق‌هاي ‌استثنايي براي محيط زيست اصفهان و مديونِ بودنِ آن در مالكيّت روس‌هاست ( همچنان كه باغ عظيم پارك اتابك تهران، محلِّ سفارت شوروي‌ان زمان و روسيّه‌ی كنوني).

خانه‌ی پدري من در بازارچه نو، اوّل كوچه‌ی مسجد حكيم و در فاصله‌ی كوتاهي‌از اين كنسولگري بود و هر روز چندبار از روبه‌روي‌ آن مي‌گذشتم. انبوه كلاغان آشيان‌ساخته بر درختانِ كهنِ باغِ كنسولگري، از بام تا شام در خانه‌هاي محلّه و از جمله خانه‌ی ما در شكافِ ناودان‌هاي چوبي و پاي حوض و باغچه پلاس بودند و تنها شب‌ها به لانه‌هاشان بازمي‌گشتند. بهارها گاه در كمين مي‌ماندم تا پيرمرد باغبانِ ايرانيِ كنسولگري سر و كلّه‌اش در كوچه پيدا شود و از او درخواست گُل مي‌كردم. او مرا در پشت درِ فرعي و كوچك منتظر مي‌گذاشت و چندين دقيقه بعد با يك دسته گلِ تر و تازه و خوش بوي ياس بنفش مي‌آمد و در را تنها به اندازه‌اي كه بتواند سر و دستش را از لاي آن بيرون آورد، مي‌گشود و دسته گل را در دست من مي‌گذاشت و من هم چند شاهي يا يكي دو عبّاسي (پولِ سياه رايج آن زمان) در كف دستش مي‌گذاشتم و شاد و شنگول از اين خريدِ عطرآگين به سوي خانه مي‌دويدم.

ساختارِ اصلي خيابانِ چهارباغِ عبّاسي در آن زمان، همين بود كه اكنون هست؛ جز آن كه در جايِ بازارچه بلند، موازي ضلعِ شمالي مدرسه‌ی چهارباغ (بازارِ هنرِ كنوني) انبارِ تنباكويِ دخانيّاتِ دولتي قرارداشت با دروازه‌اي چوبي و بدقواره كه به رهگذران دهن كجي مي‌كرد و بوي تند تنباكو با هوايِ خنكِ زيرِ آن سقفِ بلند، به‌ويژه در تابستان از لاي دروازه به مشامِ عابران مي‌خورد.

محلِّ ميهمان سرايِ عبّاسي در شرقِ مدرسه چهارباغ همان كاروان سرايِ عهدِ صفوي بود كه ارتش آن را تبديل به آماده‌گاه و مركز دژبان شهري كرده بود و از همين رو، خيابانِ جنوبي موازي آن به نام آماده‌گاه شهرت يافت.

بازسازي كاروانسراي عصر صفوي و ديگرگون كردنِ آن به‌گونه‌ی يك ميهمان‌سراي شكوهمند و ممتاز و در نوع خود، يگانه در ايران و جهان، يكي‌از دستاوردنوسازي‌هاي دهه‌ي پنجم بود. «تالار زرّين» اين ميهمان‌سرا كه از هنگام برگزاري جشن هزاره‌ی تدوينِ "شاهنامه‌يِ فردوسي" در آن، در دوازدهم تا چهاردهم دي ماه ١٣٦٩ به "تالارِ زرّينِ فردوسي" بازنامگذاري شد، آوازه‌اي جهاني دارد و بسياري ‌از گردهمايي‌هاي جهاني در آن تشكيل شده است.

كم بودنِ تراكمِ رفت و آمدِ شهري در آن زمان، اجازه داده بود كه تا يك دهه و بلكه بيشتر پس از آن، چند شركت مسافربريِ ميان شهري مانندِ ميهن تور، جهان تور، ايران تور، تي بي تي و ت ث ث، دفتر و محلِّ پياده و سوار شدنِ مسافرانِ خود را در خيابان چهارباغ قراردهند.

چند ميهمان‌سراي ترازِ نوين و روزآمدِ آن زمان نيز در همين خيابان نامدار شهر جاي داشتند كه از همه مشهورتر «ايران تور» در تقاطع چهارباغ و عبّاس آباد و «جهان» در ساختماني سنّتي و دو اشكوبه رو به روي مدرسه چهارباغ قرارگرفته بودند. در همين ميهمان سراي‌اخير بود كه صادق هدايت نويسنده‌ی نامدارمان در سال ١٣١٢ روزهايي را گذرانده بود و سفرنامه‌ي كوتاه و خواندني‌اش با عنوان "اصفهان نصفِ جهان" را پس از آن اقامت، نوشت.

نخستين سينماهاي شهر (جدا از آن كه پيشتر در اشاره به دروازه دولت از آن يادكردم) مانندِ ايران و ماياك و سپاهان، در همين خيابان و يا كوچه‌هاي منتهي بدان تاسيس شدند و دو تماشاخانه‌ی مشهور و پر رونق آن روزگار، اصفهان و سپاهان نيز ديرزماني در همين گذرگاهِ پرازدحام، كارآمد و پويا بودند.

در كنارِ همه‌ی ‌اين نمودها و نهادهاي زندگي نوين، سنّت نيز سهمِ خود را حفظ كرده و دو قهوه خانه‌ی گلستان و سيّد ابوالقاسم كه تا اندازه‌اي پوست انداخته و نوآيين شده بودند در همين خيابان و با فاصله‌ی كوتاهي‌از يكديگر، در به روي‌ انبوه گروه‌هاي قهوه‌خانه‌رو و خواستار چاي و قليان و گوش سپردن به بانگ دلاويزِ مرشدان نقّال گشوده بودند. مرشد عبّاس زَريري نقّال و نقل نويسِ نامدار و توانا چند دهه هر روز از عصر تا شامگاه در قهوه‌خانه‌ی گلستان، روايت‌هاي «شاهنامه‌ی نقّالان» را با گوشه‌چشمي ‌به «شاهنامه‌ی فردوسي»، براي‌انبوه شنوندگان، با صدايي غَرّا و دلپذير -كه تا پياده‌رویِ چهارباغ مي‌رسيد- نقل مي‌كرد.

با گسترشِ سامانِ نوينِ آموزش و پرورش در دوره‌ی رضاشاه، در كنارِ حوزه‌هاي آموزش ديني در مدرسه‌هاي سنّتي و مكتب‌خانه‌هاي قديمي‌كه همچنان به كارشان ادامه مي‌دادند و البتّه بيشتر در خانه‌ی مسكوني مكتب‌دار و نه ساختمان ويژه و در بافتِ قديمي‌يِ شهر جاي داشتند، دبستان‌ها و دبيرستان‌ها و هنرستان‌ها و دانشسراها نيز توسعه يافتند و مهم‌ترين و مطرح‌ترين نهادهاي آموزشي زمان شدند. بلندآوازه‌ترينِ اين نهادهاي نوين در همين گستره از شهر جاي داشتند. دبيرستان‌هاي‌ادب (پيشتر كالج)، بهشت آيين، سعدي و هنرستان صنعتي و دانشسراي شبانه‌روزي مقدّماتي در همين ناحيه از شهر بودند و چنان مي‌نمود كه بر روي هم، يك مجتمعِ بزرگِ آموزشي‌اند. در كنارِ اين‌ها بايد از ميدان‌هاي ورزشي باغ همايون و ادب و سعدي و دانشسرا و كمي‌ديرتر و در فاصله‌اي دورتر از آن‌ها امجديّه در چهارباغ بالا و كنارِ دروازه شيراز و زمين‌هاي ورزشي و استخرهاي درون پرديسِ دانشگاه اصفهان و پادگان شهر در هزارجريب و سپس در مجموعه‌ي سازمان آب و فاضلاب در بخش شرقي همان منطقه نيز نام ببرم كه تصويرِ نهادهاي آموزشي و پرورشي شهر را كامل‌تر مي‌كردند.

از جمله نهادهاي ارزشمند فرهنگي كه در دهه‌هاي دوم و سوم اين سده در بخش نوسازِ شهر احداث گرديد و سپس توسعه يافت، كتابخانه‌ی فرهنگ بود كه در گوشه‌ی جنوب غربي ساختمان مدرسه‌ی چهارباغ جاي داشت. شماري ‌از بزرگانِ ادب و فرهنگِ شهر همچون زنده ياد اميرقلي‌اميني اديب و روزنامه‌نگار و پژوهشگر فرهنگ توده، تمام يا بخشي‌از كتابخانه شخصي خود را بدين كتابخانه اهدا كردند و انبوهي از جوانان كه در محيط خانوادگي خود دسترس چنداني به كتاب نداشتند، راه و رسم رويكرد به كتاب و كتابخواني و پرورش استعداد ادبي و فرهنگي خويش را در تالارِ اين كتابخانه آموختند.

پيكره‌ی نيم‌تنه‌ی فردوسي برترين نماد خِرَدوَرزي و دانش‌اندوزي و ادب و فرهنگ در تاريخ ايران اثرِ استاد تمدّن، زيوربخشِ تالارِ اين كتابخانه و مايه‌‌ی الهام و انگيزش جوانان به پي‌گيري راهِ فرخنده‌ی آن شاعر و سخنور بزرگ است.

انجمن‌هاي‌ ادبي نيز كه از ديرباز در اصفهان كارآمد بودند و بيشتر در خانه‌ها تشكيل مي‌شدند، در اين دوران به فضاهاي همگاني‌تر فرهنگي شهر كوچيدند. از جمله‌ی آن‌ها انجمن ادبي كمال‌الدين اسماعيل (يا به كوتاهي‌انجمنِ كمال) بود كه سال‌ها هر جمعه شب در تالارِ همين كتابخانه‌ی فرهنگ برگزار مي‌گرديد و باز هم براي جوانان به منزله‌‌ی آموزشگاهي بود كه در حضور استادان ادب، درس بياموزند و از پيچ‌وخم‌هاي شناختِ ميراث ادبي كهن سر درآورند. انجمن ديگر انجمن صائب بود كه ديرزماني پيش از نيمروزِ هر جمعه در محلّ آرامگاه صائب (آن باغ دلپذير و فضاي آرام بخش) در خيابان صائب تشكيل مي‌شد.

از دلِ همين انجمن‌ها بود كه در پايان دهه‌ی چهارم، گروهي‌از جوانان نوخواه و نوجوي‌ اهل ادب و فرهنگ، جَرگه‌ی جُنگِ اصفهان را تشكيل دادند كه جدا از نشر يازده دفترِ «جُنگ» در بيش از يك دهه به صورتِ يك فرآيندِ تاثيرگذار و آينده‌سازِ ادبي و فرهنگي درآمد و تداوم كوشش‌هاي همكارانِ آن را مي‌توان در دهه‌هاي بعد و تا كنون در«فصلنامه‌ی زنده‌رود» و به‌تازگي در «جُنگِ پَرديس» ديد. جُنگ اصفهان به دليلِ ويژگي فنّي و تخصّصي و سرشتِ نقد و بحث و بررسي بي‌پروا و هنجارمند كه در كار و كُنِشِ آن بود، پذيراي هر روي‌آورنده‌اي نبود و بر خلافِ انجمن‌هاي ‌ادبي، جاي تشكيلِ ثابتي نداشت و نشست‌هاي ويژه‌اش در خانه‌هاي عضوهاي آن شكل مي‌گرفت. امّا گاه نشست‌هاي همگاني‌تر و كلّي‌تري ‌از آن نيز با حضور برخي ‌از دوستداران ادب و يا ميهمانان فرهنگي شهر به طورِ اتّفاقي در جايي بيرون از خانه‌ها و بيشتر در دو كافه‌ی قنّادي پارك و پولونيا در چهارباغ عبّاسی تشكيل مي‌شد (رسم كافه‌نشيني فرنگي مآب ادبي به گونه‌اي كه از ديرزماني پيش از آن در تهران معمول شده بود، در اصفهان در اين دو كافه قنّادي پاگرفت).

از آغازِ دهه‌ی سوم كه به‌سبب جنگ جهاني دوم و فروپاشي فرمانروايي رضاشاه و پديدآمدنِ جَوِّ آزادي‌هاي نسبي، كار و كُنِشِ حزب‌ها و اتّحاديّه‌ها آغاز شد، بيشتر دفترها و باشگاه‌هاي ‌اين جماعت‌ها در همين گُستره‌ی نوآبادِ شهر جاي داشتند و در روزهاي گردهمايي‌ها يا راه پيماي‌هايي‌هاي سياسي و كارگري (به تعبير فرنگي مآبِ آن زمان ميتينگ‌ها و دمونستراسيون‌ها) همه‌‌ی راه ها به‌اين محدوده و به ويژه چهارباغ عبّاسی و دروازه دولت ختم مي‌شد و گاه تا ميدان نقش‌جهان نيز امتداد مي‌يافت.

حزب توده‌ی ايران و اتّحاديّه‌هاي گوناگونِ كارگري و دهقاني وابسته بدان از مهم‌ترين سازمان‌ها بودند كه غالب دفترهاشان در چهارباغ عبّاسی يا مجاور آن قرارداشت. ديگر حزب‌ها و نهادهاي سياسي و كارگري نيز براي عقب‌نماندن از قافله، جاهايي را در همين منطقه براي خود دست و پا كرده بودند. از جمله حزب دولتي دموكرات بود كه احمد قوام (قوام السّلطنه) يكي‌از نخست‌وزيرانِ دهه‌ی سوم در تقابل با حزب توده و سياست‌هاي دولتِ شوروي در ايران تشكيل داده بود و در يك دوره‌ی زماني كوتاه مدّت، بسيار پر سر و صدا و مطرح و فعّال بود.

در آن سال‌ها شخصي به نام «تقي فداكار» كه وكيل دادگستري بود، در جنب و جوش‌هاي كارگري‌ِ وابسته به حزب توده‌ی ايران سردمدار شده بود و از نظر بيشتر مردم نماد و شاخص توده‌اي‌ها به‌شمار مي‌آمد. او يك دوره هم (گويا در دوره‌ی چهاردهم) نماينده‌ی مجلس شوراي ملّي شد و در جزو گروه وابستگان به حزب توده‌ی ‌ايران در مجلس بود. هنگامي‌كه حزب دموكرات تشكيل شد، هواداران آن در تقابل با توده‌اي‌ها در تظاهرهاشان با صداي بلند مي‌خواندند: «حزب دموكرات كه بر پا شده / خاك به سرِ تقي فداكار شده!» به‌دليلِ همين حضورِ كانون‌هاي سياسي و كارگري در چهارباغ عبّاسی، بيشتر تاخت و تازها و بگير و ببندهاي نيروهاي پليسي و نظامي‌ و زد و خوردهاي گاه شديد و خونين آن روزگار نيز در همين خيابان اتّفاق مي‌افتاد كه در چند مورد منجر به كشتار نيز شد. از جمله‌ی ‌اين كشتارها مي‌توان به قتل حسين صرّافان از هواداران اتحاديّه‌هاي كارگري ضدِّ حزب توده و حسين دايي جواد در حدود نيمه‌ی دهه‌ی سوم و كشته شدن حسنِ پورحيدر در ٢٤ فروردين ١٣٣٠ و حسن چهارشكن در ۳٠ تير ۱۳۳۱ اشاره كرد.

جا دارد كه از بناها و نهادهاي آموزشي و درماني كه ميسيونرهاي مسيحي‌ از كليساي ‌انگليكان انگلستان به راهبري اسقف تامپسون و بعدها داماد و جانشين ايراني‌اش اسقف حسن دهقانيِ تَفتي بنياد نهاده بودند، نيز ياد كنم كه از سال‌هاي پاياني دوره‌ی قاجار تا پنج دهه آغازِ عصر پهلوي به‌ اين بخش از شهر، فضايي مسيحي‌گونه بخشيده بودند. كليساي‌ انگليكان و مقرِّ اسقف در خيابان عبّاس‌آباد و بيمارستان مسيحي (كه ديرزماني يكي‌از مطرح‌ترين و كارآمدترين بيمارستان‌هاي شهر بود) در كنار آن و تا خيابان شمس آباديِ كنوني و نيز ساختمان‌هاي دبيرستان‌هاي ‌ادب (نخست كالج) و بهشت‌آيين (كه در سالهاي ‌اخير بازسازي شد) و دانشسراي مقدّماتي و چند نهاد ديگر از آن جمله است.

گردشگاه‌ها و گلگشت‌هاي عمده‌‌ی شهر نوين اصفهان نيز در همين گستره احداث شده بودند و گذشته از ميدان نقش‌جهان و گذرگاه‌هاي دو كرانه و ميانه‌ی چهارباغ عبّاسي و چهارباغ پايين و ديرتر چهارباغ بالا، از دو خيابانِ كرانه‌ی شمالي زاينده رود و دَورادَورِ سي‌وسه پل و پل خواجو و پل مارنان مي‌توان يادكرد كه به‌ويژه در بهاران و نوروز و سيزده‌به‌در، همه‌ی اصفهاني‌ها از همه‌ی محلّه‌هاي شهر، بدان‌ها روي مي‌آوردند.

در آن دوره‌ها (سال‌هاي دهه‌هاي دوم تا چهارم اين سده‌ی خورشيدي) در گستره‌اي كه از آن يادكردم، با وجودِ رواجِ روزافزونِ نوسازي و ايجادِ واحدهاي مسكوني شخصي و نيز نهادهاي شهري همگاني، هنوز باغ‌هاي انبوه و كشتزارهايي همچون جزيره‌هاي سبز وجود داشتند كه هرگاه درك و فهمِ آينده‌نگري و برنامه‌ريزي بلندمدّت در ميان مردم و به ويژه كار به دستانِ زمان وجود داشت، مي‌شد كه آن‌ها را حفظ كنند و براي پاس‌داشتن محيط زيستي سالم و سرسبز و صفابخش به آيندگان بسپارند. امّا افسوس كه كوتاه‌بين و نادلسوز بودند و چنان نكردند و همه‌ی آن نگين‌هاي زُمُرّدين به‌تدريج و يكان يكان از ميان رفتند و تنها نامي‌ حسرت‌انگيز از آن‌ها برجا ماند. نام‌هايي همچون عبّاس‌آباد، شمس‌آباد، حسن‌آباد، احمد‌آباد و جز آن كه امروز بر خيابان‌ها و محلّه‌هايي ‌اطلاق مي‌شود، در آن زمان‌ها با معنا و با مُسَمّا بودند و امروز جز يادمانده‌هايي پُردريغ نيستند. من خود سرسبزي و صفا و نُزهت فراموش نشدني آن باغ‌هاي تباه شده را در بهاران دوران كودكي و نوجواني‌ام با دل و جان احساس و ادراك كرده بودم و هنگامي‌كه به اصفهان پرتراكم و دودزده‌ی امروزين مي‌نگرم، با اندوه فراوان آن گنجينه‌هاي شكوفانِ دستكارِ پيشينيان را به‌ياد مي‌آورم و آه از نهادم برمي‌آيد.

منطقه‌ی چرخاب در جاي خيابان فردوسي و ساخت‌وسازهاي دو سوي‌ آن كه شاخابه‌ی مشهور زاينده‌رود به نام مادي نياسَرم از ميانِ آن مي‌گذرد، در آن زمان هنوز امكانِ رهايي‌از دست يازي سوداگران را داشت. پاركِ بزرگ و گسترده‌ی چرخاب و پارك‌هاي دلپذير و صفابخش ديگري در جاي باغ‌هاي درندشت و شاداب شمس‌آباد و عباس‌آباد و مُستَهلِك را ديگر مگر در رؤيايي كه به كابوس خواهد انجاميد، ببينم!

گُستره‌اي كه از بافت و ساختار شهري آن در دهه‌هاي دوم و سوم اين سده به كوتاهي ياد كردم، در دهه‌هاي بعد و تا دهه‌ی ششم (كه موضوعِ اين نوشتارست)، با شتابي روزافزون و به مناسبت‌هاي گوناگون در هر زمان، ديگرديسگي يافت و پيوسته در راستاي‌ افزايشِ انبوهي بناها و تراكم جمعيت -كه امري ناگزير بود- و غفلت از حفظ ارزش‌هاي زيست‌محيطي -كه كاري گزيرپذير بود- پيش رفت.

آشكارست كه در دهه‌هاي پسينِ دوره‌ی موردِ بحث، ظرفِ محدوده‌ی يادكرده ديگر گنجايش نداشت و درون مايه‌ی آن، يعني نهادهاي نوسازِ شهري به سوي‌هاي مختلف سرريز شد. كرانه‌ی جنوبي زاينده‌رود كه تا آن زمان، پوشيده از بيشه‌ها و با غ‌ها بود و به منزله‌ي منطقه‌اي در حومه‌ی نزديكِ شهر، تنها شماري كارخانه‌هاي نو بنيادِ ريسندگي و بافندگي مانندِ وطن، زاينده رود، ريسباف، شهرضا، شهناز و پشمباف در آن به‌چشم مي‌خورد، با شتاب رو به تغيير نهاد و گسترشي شگفت يافت تا جايي كه به دامنه‌هاي كوه صُفّه در جنوبي‌ترين نقطه در چشم‌انداز اصفهان رسيد. گفتني‌ است كه خود اين كارخانه‌ها به بهاي تباه شدن و از دست رفتنِ بيشه‌ها و باغ‌هاي آبادي همچون باغ زرشك، باغ نظر، باغ هزارجريب و جز آن پاگرفتند.

بنيادگذاري دانشگاه اصفهان و گسترشِ تدريجي آن از پايان دهه‌ی سوم به بعد در بخشي ‌از دامنه‌ی جنوبي كوه صُفّه يكي‌از مهم‌ترين نقطه‌هاي عطف در ديگرديسي بافتِ شهري بود.

* * *

جدا از نابود شدنِ بخشِ عمده‌ی فضاي سبزِ برجامانده تا دهه‌هاي دوم و سومِ اين سده، در فرآيندِ اين ديگرگون سازي و حتّا از ميان بردن‌هاي نادورانديشانه و غيرِ پاسخ گويانه و -رودربايستي چرا؟- تباهكارانه، زيان‌هاي جبران‌ناپذيري بر پيكرِ بافتِ شهري و ميراث فرهنگي پيشينيان خورد. چند نمونه از اين ندانم‌به‌كاري‌هاي تاسّف‌آور را در اين‌جا بر‌مي‌شمارم:

دبيرستان سعدي در كنارِ مجموعه‌ی تاريخي نقش‌جهان را كه چندين نسل از فرزندان برومند اين سرزمين را در خود پرورده بود و نه تنها براي آنان، بلكه براي همه‌‌ی ايرانيان و به ويژه اصفهانيان بنايي يادماني و ارجمند به‌شمار مي‌آمد، به ناروا به اداره‌ی پليس تبديل كردند. دانشسراي مقدّماتي را كه نسل‌ها از آموزگارانِ اين مرز و بوم را در خود تربيت كرده بود و هريك از آنان بدان -كه دو سال از روزگارِ جواني و باليدنِ خود را شبانه‌روز در آن گذرانده بود- به چشمِ خانه‌ی پدري مي‌نگريست، به ناحقّ اداره‌ی آموزش و پرورش كردند؛ حال آن كه مي‌توانست چيزي مانندِ "موزه‌ی آموزش و پرورش" و يا "خانه‌ی معلّم" شود و فضايِ سرشار از حُرمت و ارجمندي آن حفظ گردد و به آيندگان سپرده شود.

نزديك به يك دهه پيش از اين نيز كساني‌از كاربه‌دستان، حمّامِ تاريخي خسرو آقا را به دستاويزِ ادامه‌ی خيابان استانداري به سوي شمال، بر خلاف همه‌ی ميزان‌ها و معيارهايي كه خود را بدان‌ها پاي بند مي‌شمردند،3 غافل‌گيرانه و در يك اقدام شبانه و شبيخون‌وار از ميان برداشتند! در حالي كه اگر كوچك‌ترين دل‌بستگي و گرايشي به مرده‌ريگِ فرهنگي و تاريخي اين ميهن داشتند، به‌سادگي مي‌توانستند با فداكردنِ بخشي‌از بناهايِ نوساخته‌ی دَورادَورِ آن، حمّام را در ميانه‌‌ی يك ميدان نگاه دارند و همچون حمّام گنجعلي خانِ كرمان به‌صورتِ موزه درآورند.



تانزويل _ كوينزلند _ استراليا

شهريور ماه ١٣٨٤



1. اين سطر از "رضا مقصدي" شاعر ِايراني ِمقيم ِآلمان است.

2. مردم تا ديرزماني اين خيابان را كه نخستين خيابان آسفالت‌شده‌ي شهر بود، "خيابان خشك" مي‌ناميدند.

3. گفتني است كه اين حمام مِلك ِ وَقفي بود و سازنده و واقف ِآن (خسرو آقا) در عهد صفوي آن را وقف كرده بود تا درآمدش را در كار ِ توليد ِ كتاب ( تكثير ِ دست نوشتها) هزينه كنند. طنزِ تلخ ِ روزگار را بنگر كه يك ايراني چهارصد سال پيش گرمابه اي مي سازد براي بهداشت مردم و پاكيزه گردانيدن ِ تن ِ آنان و درآمد ِ آن را هم به كار ِ كتاب سازي (پاكيزه گردانيدن ِ جان و روان ِ مردم) تخصيص مي دهد؛ امّا نودولتان ِ عصر ما همه‌ي آن نيك‌مَنِشي و نيك‌كُنِشي را يك شبه بر باد مي دهند! "دريغ است ايران كه ويران شود!"





Saturday, September 18, 2010

مردمنگاری مراسم آوازخوانی پیرمردهای اصفهانی زیر پل خواجو

نوشته امیر هاشمی مقدم

بر گرفته از سایت "انسان شناسی و فرهنگ"

عصر هنگام که از حجره‌های زیر پل خواجوی اصفهان عبور می‌کنیم، صدای تغزل و آواز خوانی های پیرمردان، انسان را به سوی خود جذب می‌کند. این پدیده که یک سنت فرهنگی مربوط به اصفهان می‌باشد، آن چنانکه خواهد آمد, بدون سابقه تاریخی نمی تواند باشد.
پیرمردان خوش‌صدا، در روزهای معتدل یا گرم، عصر هنگام، و در روزهای دیگر سال- مثل زمستان- عصر پنجشنبه‌ها و صبح‌ و عصر جمعه‌ها گرد هم می‌آیند و هر کدام به تناسب روحیه‌شان و نیز روحیة حاضران، چند بیتی آواز می‌خوانند. گاهی هم افرادی با نی یا با دهان- که دقیقاً صدای نی در می‌آورند- آنان را همراهی می‌کنند- گاهی هم مجالی پیش می‌آید تا یک جوان، آواز خوانی کند.
یکی از مشکلات مراسم موسیقی و در اصل آوازخوانی پیرمردها زیر پل خواجوی اصفهان از تفاوت دیدگاه ها درباره موسیقی در کشورمان ناشی می شود که البته این مسئله، در دورة بعد از انقلاب اسلامی 1357 بروز کرده، و این دقیقاً به دلیل آنست که «برخی شرایط که ما آنها را مسائل اجتماعی می‌نامیم، در زمانهای پیش، چنین تلقی نمی‌شدند.»1چرا که ساخت اجتماعی پیش از انقلاب، پس از انقلاب کاملاً دگرگون شد و ممانعت از این امر، به دلیل مباحث دینی ای است که آنرا دارای اشکال شرعی می‌دانند.
در کنار این مسائل شرعی که مطرح می‌شود، می‌توان به اصرار برخی از پیرمردهای شهر جهت گذران اوقات فراقتشان در این محل و سردادن آواز، جالب و جذاب بودن این مراسم برای اهالی شهر، مهمانان دیگر شهرها و گردشگران خارجی، مخالفت شنوندگان و تماشاچیان با ممانعت از این مراسم و…اشاره کرد.
بحث دربارة این فضاهای مفهومی متفاوت در کشور درباره موسیقی در کشورمان، بحث ریشه‌دار و پر دامنه ایست که علیرغم حساسیت موضوع، به دلیل دیدگاههای مختلف، همچنان مبهم و بی‌جواب مانده است. ذات موسیقی، انواع آن، حلال و حرام بودن آن، پیامدهای ناشی از آن و… از جمله مباحث مطرح در این زمینه می‌باشد که با توجه به حضور پر رنگ موسیقیهای غربی در کشورمان در چند دهة اخیر و به جای آن، کم رنگ تر شدن موسیقی های محلی و سنتی و فولکلوریک ما که ریشه در فرهنگ این کشور دارند، نیاز به بررسی عمیقتر و تصمیم‌گیریهای جدی‌تر در این زمینه را نمایان می‌سازد. چرا که در این دگرگونیها، این تنها موسیقی نیست که تغییر و تحول می‌یابد، بلکه در این راه، دست هرآنچه را که با آن در ساختار فرهنگی مشترک رابطه دارد، در دست می‌گیرد که شدت و ضعف در بین عناصر مختلف، می‌تواند آثار ناگواری به بار آورد.
ادبیات موضوع:
درباره تاریخچة برگزاری مراسم, بررسی هایم در میان سفرنامه‌ها, کتب و مقالات مختلف و متعدد درباره اصفهان و موسیقی آن، به جایی نرسید و در هیچ جا مطلبی در مورد برگزاری این مراسم نیافتم, مگر این جملات: «پل خواجو بسیار زیباست، مخصوصاً شبهای زیرپل، عده‌ای هم آواز می‌خوانند و صفای خاصی دارد.» که در بخش« راهنمای سفر به اصفهان» یک سایت اینترنتی2 دیدم . اما با توجه به برخی شواهد، به این نتیجه رسیدم که این مراسم دارای سابقة تاریخی طولانی (حداقل، بیش از یک قرن) می‌باشد.
الف) بر اساس اسناد
«قدم‌زدن در خیابان چهارباغ و در فضای سبز کنار زاینده‌رود برای مردان اصفهان از گذشته‌های دور معمول بوده است. قبل از آنکه در حاشیه زاینده‌ رود، پارک ها و تفریح گاه های موجود ساخته شود، کناره‌های زاینده رود را بیشه‌زارها و درخت زارهایی پوشانده بود که قدم زدن و گردش در کنارة آنها، تفریح اصلی مردم شهر محسوب می‌شد. این سنت هنوز ادامه دارد.»3 در حین این گردش ها و قدم زدنها، آوازخواندن، یکی از عادتها بوده، آنچنان که هم اکنون هم مردان اصفهانی بسیاری را می‌بینیم که هنگام قدم زدن در پارکهای اطراف رودخانه، آواز می‌خوانند. اما مسلماً این عادت در گذشته بسیار چشمگیر‌تر بود. چنانکه به عنوان مثال، «درویش حسن» یکی از همین افرادی بود که در کناره‌های رودخانه و خیابان چهار باغ قدم می‌زده و می‌خوانده که هم اکنون تحریر «درویش حسن» در مایة «بیات اصفهان» منسوب به هموست.4 و یا استاد تاج اصفهانی «گاهی به بیشه‌های کنار زاینده رود می‌رفت و آواز سر می‌داد، تا آنکه مردم دوستدارموسیقی به گردش حلقه می‌زدند و گاه آنچنان می‌خواند که همه، انگشت حیرت به دندان می‌گرفتند، در این آواز خوانیها اغلب تنها نبود و یارانی دیگر چون: اسماعیل ادیب خوانساری، سید قاضی عسگر، ملاحسین موسیقی و سیدصادق شهاب او را هم آواز بودند.»5 و اصولاً در شهر اصفهان، فضایی آکنده از موسیقی حس می‌شود.6
اما پل خواجو با توجه به ویژگیهایی که دارد (از جمله جزو قدیمیترین پل های شهر است، دارای چشم‌اندازی زیباست، معماری خاصی دارد که هم انعکاس صدای خوبی دارد و هم فضای حجره‌های زیرپل، مناسب استراحت و تفریح است، ارتباط دو طرف ساحل رودخانه هم از رو و هم از زیر پل میسر است و…) می‌تواند مکانی مناسب برای آواز خواندن، بویژه برای آنهایی که علاقة زیادی به خواندن دارند، باشد. ما ایرانیان با دیدن طبیعت، ذوق و شوق خواندن پیدا می‌کنیم، اصفهانی ها هم از هر فرصت و هر مکان مناسبی برای خواندن استفاده می‌کنند: مادام دیولافوا در سفرنامه‌اش از اصفهان و دربارة پل خواجو می‌نویسد: «دارای چندین طبقه و دارای اتاقهای مجللی است که مسافرین می‌توانند مجاناً در آنها منزل کنند.»7 بویژه امروزه که فضای زیر پلهای مشابع دیگر، همچون سی وسه پل، در تصرف چایخانه های سنتی است و جایی برای استراحت نیست.
ب) براساس شواهد شفاهی و حافظة اهالی
شرکت کنندگان در مراسم، بدون استثناء این مراسم را دارای قدمت طولانی مدت می‌دانند و در پاسخ به این پرسش که: «این مراسم از چه زمانی رواج داشته؟» پاسخهایی از قبیل:
«از اول بوده»
«از زمان شاه عباس شروع شده»
«استاد تاج هم می‌خوانده»
«ما یاد نمی‌دهیم»
و… می‌دادند که حاکی از اطمینان آنها نسبت به تاریخی بودن این مراسم است. اما در میان پاسخ ها، اشاره به حضور استاد تاج در این مکان و خواندن وی، تقریباً عمومیت دارد. همچنین این افراد اشاره به شاه نشین بالای پل دارند که تا حدوداً 60 –50 سال گذشته، مردم و اهل آواز برای خواندن به آنجا می‌رفتند. اما از آن زمان به بعد از این کار ممانعت بعمل آمد.
شرکت کنندگان در این مراسم
شرکت کنندگان اصلی این مراسم، پیرمردها می‌باشند که اکثراً باز نشسته و بیکارند که تعدادشان را کلاً می‌توان حدود 50 نفر دانست که از این تعداد، معمولاً بین 10 تا 20 نفرشان در هر دفعه که دور هم جمع می‌شوند، حضور دارند. قاعدة خاصی ندارد که چه افرادی در چه زمانی می‌آیند و یا کی، چند نفر جمع می‌شوند. البته در فصل گرما معمولاً روزهای پنج‌شنبه- جمعه و دیگر تعطیلات، شلوغ‌تر از سایر روزهاست. از این تعداد، عده‌ای خواننده وعده‌ای شنونده‌اند. البته این شنوندگان با شنوندگان رهگذر تفاوتی اساسی دارند و آن دائمی بودن این شنوندگان است. البته گاهی اتفاق می‌افتد آنهایی که معمولاً به عنوان شنونده در مراسم حضور پیدا می‌کنند، یک قطعه آوازی یا یک تصنیف هم بخوانند.
به غیر از این افراد، تعدادی جوان بین 20 تا 30 ساله هم هستند که تقریباً همیشه یا بیشتر اوقات در این مراسم شرکت می‌کنند. تعدادشان انگشت شمار است و به 10 نفر هم نمی‌رسد. اما همگی‌شان اکثراً می‌خوانند.
هر چند افراد میانسال هم در بینشان دیده می‌شوند, ولی اکثراً در دو سر طیف پیر- جوان قرار دارند. اما آنچه مشخص است، همة شرکت کنندگان در این مراسم، چه آنها که دائمی‌اند و معمولاً همیشه می‌آیند و چه آنهایی که گهگاه در این مراسم شرکت می‌کنند، همه از جنس مذکر و مردند.
پیرمردها متأهل و دارای خانواده و دارای سواد درحد خواندن و نوشتن می‌باشند، هر چند دیپلمه و بالاتر از آن نیز در میانشان یافت می‌شود. جوانها عموماً مجرد و دارای تحصیلات دیپلم و ندرتاً بالاتر از آنند. همة شرکت کنندگان در مراسم، مسلمانند و بیشتر دارای اصالت اصفهانی و کمتر مهاجرند که چون اولاً تعداد دستة اخیر، کم است و ثانیاً از شهرهای اطراف اصفهان مهاجرت کرده‌اند و ثالثاً مدت اقامتشان در اصفهان طولانی است، می‌توان همه را با اطمینان، اصفهانی خواند، اما محلات سکونتشان متفاوت است، برخی از همان محلة خواجو و اطراف می‌آیند و بعضی دیگر از محلات دورتری همچون دروازه تهران (میدان جمهوری‌اسلامی)، سبزمیدان (میدان قیام) و… . اکثر افرادی که جزو جمع این مراسم‌اند، بیکار می‌باشند و حضور در اینجا، سرگرمی و تفریح آنان است. پیر مردها باز نشسته شده‌اند و جوانان هنوز شغلی پیدا نکرد‌ه‌اند. اما میانسالان معمولاً مشغول به کارند و بنابراین حضورشان نامحسوس است. اما اینکه چرا تعداد جوانان، کمتر از پیر مردان است به تنوع سرگرمی ها بستگی دارد. جوان ها می‌توانند در خیابانها و بازارها قدم بزنند، با موتور و دوچرخه گردش کنند، به سینما و تئاتر و… بروند، پای اینترنت، کامپیوتر، ویدئو، ضبط و… بنشینند، با دوستان به تفریح بروند و…، اما پیرمردها معمولاً حوصلة این گونه کارها را ندارند و ترجیح می‌دهند دور هم جمع شوند تا فضایی ایجاد کنند که شرایط همگی‌شان در آن، تقریباً یکسان باشد.
زمان اجرای مراسم
این مراسم در تمام طول سال برگزار می‌گردد. اما شدت و ضعف دارد. اگر بخواهیم از ابتدای سال شمسی شروع کنیم، بدینگونه خواهد شد:
عید نوروز که تعطیلات است، در تمام روزها و در دو نوبت پیش از ظهر تا ظهر (حدوداً 2 ساعت) و بعدازظهر تا شب (حدوداً 3 ساعت از 4 بعدازظهر تا 7 و ندرتاً تا 8 و 9 شب) فصل بهار (به غیر از عید نوروز) و تابستان، تقریباً همه روزه عصرها تا شب و در روزهای تعطیل همین مدت در دو نوبت صبح تا ظهر و عصر تا شب یا نیمه‌شب، گاهی اوقات حتی ظهرهای این ایام سه چهار نفر از این پیرمردها تا عصر که مراسم از نو شروع شود می‌ایستند که البته بیشتر به گفتگو می‌پردازند، هر چند در لابلای صحبتهایشان و جهت تفنن، زمزمه‌ای هم سر می‌دهند.
در پاییز و زمستان، فقط روزهای پنج‌شنبه- جمعه و تعطیل و آنهم در صورتی که اوضاع آب و هوا زیاد خراب نباشد، برگزار می‌شود. مثلاً اگر برف و باران ببارد یا بادسردی بوزد، مراسم برگزار نمی‌شود. بطور عمده در روزهای که هوا آفتابی و خوب باشد می‌توان شاهد اجرای آن بود. حال، اگر یکی از این روزهایی که گفتیم در طول سال مراسم در آن برگزار می‌شود، مصادف با شهادت و گناه و عزا باشد، مراسم یا برگزار نمی‌شود یا اگر برگزار شد، جو سنگینی بر آن حاکم است. مثلاً در تاسوعا- عاشورا یا بیست ویکم ماه رمضان به هیچ‌وجه برگزار نمی‌شود و مثلاً اگر در سایر روزهای ماه محرم برگزار شود، هرگز آهنگ شاد نمی‌خوانند و بلکه اکثراً از آهنگهای حزن‌انگیز استفاده می‌کنند.
اما اگر روز جشن و شادی باشد (مثلاً میلاد امام زمان (عج)) شور و حال خاصی دارد و با جملاتی چون: «جشنس8، دست بزنین» یا «یه چی شاد بوخون9» بر شور و هیجان مراسم می‌افزایند.
مکان اجرای مراسم
مکان اجرای این مراسم، بستگی به موقعیت سال و شلوغی و خلوتی جمعیت دارد. اگر خلوت باشد، حجره‌های وسطی زیرپل و اگر شلوغ باشد (منظور مسافرین است نه خود پیرمردها) می‌روند روی پله‌های بلوکی پارک سمت جنوب‌غربی پل. گاهی هم مثلاً در روزهای سرد سال، اگر هوا آفتابی باشد می‌روند روی پله‌های سنگی سمت شرق پل که آفتابگیر است. البته نمی‌توان بر دقت این مطالبی که در بالا ذکر شد، پا فشاری کرد، چرا که قاعده‌ای کلی نیست و مثلاً گاهی عصرهای تابستان که زیر پل حسابی شلوغ است، پیرمردهای خواننده هم، در حجره‌های زیر پل گردهم می‌آیند و می‌خوانند. اما به هر حال از این سه مکان که هر سه در محدودة پل قرار دارند، خارج نیست.
چگونگی برگزاری مراسم
برای این که بتوانم به چگونگی اجرای یکی از این مراسم آواز خوانی زیر پل خواجو بپردازم، از برخی ریزه‌کاری ها (مثل ذکر ساعت دقیق) چشم‌پوشی می‌کنم تا شامل صبح و بعدازظهر شود و مثلاً شما می‌توانید ساعتی را که در بخش زمان اجرای مراسم ذکر کرده‌ام، با زمانی که از آن بحث می‌شود، مطابقت دهید. اما پیش از آن لازم می‌دانم به این نکته اشاره کنم که افرادی که این پژوهش دربارة آنهاست، به هیچ وجه به جمع ‌شدن و خواندنشان، «مراسم» نمی‌گویند و حتی هنگامیکه در مصاحبه‌ها کلمة «مراسم» را به کار می‌بردم، می‌پرسیدند: « کدام مراسم؟» یعنی فضای مفهومی دیگری در ذهنشان تداعی می‌شد و بنابراین اگر من از واژة مراسم استفاده کرده‌ام، فقط به منظور جلوگیری از اطالة کلام است. همچنین واژة جمع را بجای کلیة خواننده‌ها و شنوندگان دائمی، اعم از پیر و جوان بکار برده‌ام.
حدوداً نیم تا یک ساعت مانده به شروع مراسم، سر و کلة افراد جمع، یکی یکی پیدا می‌شود. اگر یک یا دو نفر باشند، یا کنار هم به گفتگو می‌ایستند تا بقیه افراد هم حاضر شوند و یا قدم زنان، حجره‌های پل را می‌پیمایند و به پله‌های سنگی پل و پله‌های بتونی سمت جنوب غربی پل سرک می‌کشند تا شاید یکی دیگر از یاران را پیدا کنند. به هر حال، فارغ از اینکه اینها به بقیة افراد برسند یا بقیه به اینها، جمعشان کم‌کم شکل می‌گیرد و با توجه به این که به حجره‌های وسطی پل نزدیک اند یا به پله‌های بتونی، و نیز با توجه به ازدحام جمعیت در حال عبور از زیر پل و موقعیت آب و هوایی، در یک جا متمرکز شده و ابتدا به گفتگو مشغول می‌شوند که مثلاً:
- می‌گم آقای X نیمدس10 !
- منتظرس خانومش برد تو آشپزخونه تا فرار کونه بیاد.11
و خلاصه پای هر جور صحبتی به میان کشیده می‌شود. بالاخره یکی از افراد جمع به یکی از خواننده‌ها می‌گوید: «پَ شوروع کون»12 و معمولاً پس از کمی تعارف، یکی شروع به خواندن می‌کند. همین که یک نفر شروع به خواندن کرد, کم کم نظر رهگذران را به خود جلب می کند و آرام آرام یک حلقه از تماشاچیان و شنوندگان در اطراف جمع شکل می گیرد. در ابتدا که تعداد تماشاچیان کم است, فاصله میان آنها از هم زیاد است. ولی رفته رفته که بر تعدادشان افزوده می شود, فاصله ها نیز کمتر می شود. اما باز هم می توان برخی غریبه ها را دید که به یکدیگر بسیار نزدیک اند. بر عکسِِ برخی دیگر که هنوز سعی دارند فاصله ولو اندکی را با افراد کنار خود حفظ کنند؛ «تفاوت میان اشخاص از این لحاظ می تواند به منشاء اجتماعی آنها مربوط شود (مثلا از شهری شلوغ باشد یا خلوت) ... این پدیده فضای شخصی ممنکن است نتیجه دلایل ایمنی نیز باشد».13 خوانندگان کمتر آواز و بیشتر ترانه و تصنیف می خوانند. اگر آواز باشد, آن قسمت هایی که تحریر یا اصطلاحا چهچه می زنند با تشویق تماشاچیان و حتی افراد جمع دوستان مواجه می شود و اگر ترانه و تصنیف باشد, در پایان هر ترانه, تشویق می کنند. ضمن اینکه اگر ترانه شاد و دارای وزن تند باشد, تماشاچیان (به ویژه مردها) شروع به دست زدن می کنند. معمولا در اینگونه مواقع است که مامورین سر می رسند. به محض اینکه جمع پیرمردها بفمهند مأمور یا مأمورینی به سمت آنها می‌آیند، ساکت می‌شوند, و همین که آن مامور, کمی دور شد، دوباره شروع به خواندن می‌کنند. اما اگر مامورین متوجه شوند و سعی کنند جمعیت را پراکنده نمایند, در این راه باید سروصدای مردم را تحمل کنند، اما پیر مردها معمولاً بِهِشان بر می‌خورد که به قول خودشان، «عده‌ای جوان و نوجوان» به آنها دستور بدهند و بنابراین با مامورین و بویژه بسیجی ها زیاد کَل کَل می‌کنند. معمولاً آهنگ هایی که می‌خوانند برای بقیه آشناست و در خیلی از جاها، به ویژه آنجاهائیکه یک بیت یا مصراع تکرار می‌شود، بقیه هم همراه خواننده همخوانی می‌کنند. به هر حال همانطور که خوانندگان مختلف می خوانند, ممکن است تماشاچیان هم عوض شوند, چرا که مراسم چند ساعت طول می کشد و کمتر کسی است که از اول تا آخر آنرا نظاره گر باشد. بویژه درباره خانواده ها و زنان. اما ممکن است گاهی یک مرد مجرد علاقمند شود تمام مراسم را تماشا کند که بیشتر شامل مردان اصفهانی ای می شود که برای قدم زدن و هواخوری به پارک آمده اند.
گاهی اوقات, توقف هایی بین خواندن یک نفر و نفر بعدی اش پیش می آید که پیرمردها شروع به صحبت و شوخی با هم می کنند که سریعا می توان پراکنده شدن جمعیت را دید. اما همین که یک نفر شروع کند به خواندن, دوباره مردم جمع می شوند. تماشاچیان به خواندن پیرمردها بیشتر علاقه نشان می دهند تا جوان هایی که احیانا می خوانند و این را می توان از نگاه ها, دقت در گوش دادن, و تشویق های شان دریافت. خود پیرمردها هنگامی که یکی از جمع شان مشغول خواندن است, ممکن است با یکدیگر آرام آرام صحبت کنند و بخندند, یا یک شعر دیگر را به آهستگی زمزمه کنند, یا آنکه سرشان را به نشانه لذت بردن از خواندن دوستشان, به چپ و راست حرکت دهند و یا آنکه در برخی جاها مانند تماشاگران, ترانه با وزن تند را با دست زدن همراهی کنند. فرد خواننده اگر طبع شوخی داشته باشد (که اکثر افراد جمع دارای چنین ویژگی هستند), ممکن است در بین خواندن, یک بیت شعر را عوض کند و از خودش چیزی در بیاورد تا دیگران بخندند. خیلی اوقات اتفاق می افتد که خواننده, پس از خواندن شعر, آهنگ آنرا نیز با دهان اجرا نماید و یا اینکه همراه با جمع, آهنگ را بصورت «لای لالای لای» و اینگونه اصوات اجرا کند.
این مراسم برای گردشگران خارجی نیز جالب است. هرگاه گذرشان به مکان اجرای مراسم بیفتد, حتما به تماشای مراسم ایستاده و چند قطعه عکس و کمی فیلم تهیه می کنند.
گاهی هم یکی از تماشاچیان تحریک به خواندن می‌شود که جمع هم با آغوش باز قبول می‌کند و آن شخص هم یک ترانه یا تصنیف می‌خواند و تشویق هم می‌شود. اما برگزار کنندگان اصلی برنامه، همان پیرمردهای جمع اند. البته باید یادآور شوم که گاهی اوقات، یک نفر تنها که می‌تواند اصفهانی باشد یا نباشد (که البته بیشتر مسافر است) در حجره‌های زیر پل می‌زند زیر آواز و اگر صدایش قشنگ باشد، سریعاً عده‌ای را دور خود جمع می‌کند که در پایان کار، او را تشویق می‌کنند. خیلی از این افراد مذکور که بنده شاهد خواندنشان بودم، بختیاری بودند و در بسیاری موارد هم بختیاری می‌خواندند.
به هر حال پس از گذشت چند ساعت از شروع مراسم, افراد جمع و جمعیت تماشاگر شروع به متفرق شدن می کنند. اگر مراسم مربوط به پیش از ظهر باشد, معمولا با اذان ظهر و اگر مربوط به عصر باشد, حدودا ساعتی پس از اذان پایان می پذیرد. هر چند ممکن است در برخی موارد, مراسم در همین جا به پایان برسد, اما بسیاری اوقات پیش می آید که دو سه نفری از جمع, تا چند ساعت بعد هم می ایستند و مثلا اگر پایان مراسم, ظهر باشد, تا عصر که مراسم دوباره شروع شود و اگر مراسم عصر باشد و شب شده باشد, تا نیمه شب ادامه دهند. هنگام خداحافظی افراد جمع از یکدیگر, دعوت به آمدن برای مراسم بعدی, متداولترین جملات است: «عصر میای؟», «فردا میای؟», «جمعه میای؟» و ...
مراسم رقص و آواز جوانان در شبها زیرپل
در کنار مراسم آوازخوانی پیرمردها, می توان از مراسم مشابهی که توسط جوانان و در شبها برگزار می شود یاد کرد. برعکس آوازخوانی پیرمردها که دائمی و دارای برنامه است، رقص و آواز جوانان دارای هیچ برنامه‌ای نیست، زیرا از سوی یک عدة مشخص برگزار نمی‌شود. هر دفعه یک عده جوان که اهل یکی از محلات (معمولاً سنتی و قدیمی) اصفهان هستند، به این کار می‌پردازند. گاهی اوقات در یک هفته ممکن است چند شب چنین برنامه‌ای بر پا شود و در عوض، ممکن است چند هفتة متوالی، چنین برنامه‌ای نباشد. اما در هر حال ساختار کلی برنامه‌ها به این صورت است که عده‌ای جوان که تعدادشان از 6-5 نفر بیشتر است و اهل یک محله هستند، یکی از حجره‌های جنوبی زیر پل را به خود اختصاص می‌دهند و شروع به خواندن ترانه‌های شاد و با وزن تند می‌کنند و همیشه یکی دو نفرشان هم وسط شروع به رقصیدن می‌کنند. ابتدا برای رقصیدن کسی پیش قدم نمی‌شود و از جمعیتی که آهسته آهسته گردشان جمعی می‌شوند، خجالت می‌کشند، اما کمی که گذشت و به اصطلاح «رویشان باز ‌شد», دیگر نیاز به اصرار بیش از حد نیست. جمعیتی که گردشان حلقه‌زده، در صف اول شامل جوانها می‌شود و ردیف های دیگر شامل خانواده‌ها و زن و بچه‌ها می‌شود که با چهره‌ای شادمان به رقص جوانان می‌نگرند. برگزار کنندگان مراسم، چه آن شخصی که می‌خواند، چه آنها که دست می‌زنند یا می‌رقصند، مدام جمعیت را دعوت به دست زدن می‌کنند. در این حال اگر کسی حتی به شوخی هم داد بزند «مأمورا اومدن»، جمعیت مثل ترکش های خمپاره پراکنده می‌شوند، حتی خود برگزار کنندگان و ممکن است این شوخی طی یک مراسم، چندبار تکرار شود و تا بیاید جمعیت دوباره گردهم آیند، قدری طول می‌کشد. بعضی اوقات که همة افراد اعم از برگزارکنندان مراسم و تماشاچیان، جوان باشند. اشعار هجو و هزل نیز خوانده می‌شود. به هر حال مراسم معمولاً تا نیمه‌شب طول می‌کشد, البته اگر کسی مزاحم آنها نشود.
گونه‌شناسی موسیقی مراسم
«در تحقیقات مردم‌شناسی موسیقی، دست یابی به سنخ‌شناسی نسبتاً جامع و کامل از موسیقی قوم، اجتماع، جامعه یا گروه مورد مطالعه، بخش مهم و حساسی از پژوهش را تشکیل می‌دهد. رسیدن به این سنخ‌شناسی نه تنها محقق را به اشرافی دقیقتر بر موسیقی مورد نظر رهنمون خواهد شد، بلکه به تفسیر، تحلیل و تبیین‌های مردم شناسی نهایی وی، اعتباری در خور و لازم خواهد بخشید»14. با وجودی که اصفهان، خود دارای مکتب آوازی می باشد،15 لیکن هر کسی نمی تواند به فراگیری آن بپردازد. «گاه غنی بودن این مکتب از یک طرف و ضعف و ناتوانی فراگیری از طرف دیگر، باعث صعب الوصول بودن مطالب آن گردیده است.»16 و بنابر این نمی توان زیاد بر این افراد خرده گرفت که چرا ابتدا اصولا آوازخوانی را فرا نمی گیرند و بعد شروع به خواندن کنند. ضمن آنکه افراد این جمع فقط برای لذت خودشان می خوانند. هر چند به نظر می آید این پدیده، چندان خوشایند برخی اساتید آواز اصفهان نیست که بنده از ذکر نام ایشان معذورم.
به دلیل تنوعی که در میان آوازها و ترانه‌ها و نیز در بین خوانندگان آنها وجود دارد، به دست آوردن یک گونه‌شناسی جامع و مانع، بسیار دشوار است. به ویژه آنکه دسته‌بندی انواع موسیقی، شخصی را سزاوار است که با گونه‌های موسیقی، آشنایی کامل داشته باشد تا با توجه به ویژگیهای هر موسیقی، آنرا در یکی از گونه‌ها جای دهد که متأسفانه آشنایی سطحی نگارنده با برخی گونه‌ها، مزید علت شده است. اما به طور کلی و بر اساس 1- موضوع 2- طیف شنونده و خواننده می‌توان آنرا به 2 دستة
الف) موسیقی بزمی- عاشقانه ب) موسیقی فولکلوریک
تقسیم بندی نمود.
الف) موسیقی بزمی- عاشقانه:
این نوع موسیقی، بیشتر شامل همان ترانه‌ها و تصنیفهایی می‌شود که به تقلید از موسیقی های رایج در صدا و سیما، بازار و… خوانده می‌شود. از آثار اشخاصی که کارهایشان در میان خوانندگان پیرمرد، مطرح است می‌توان به ایرج, افتخاری، مرضیه، دلکش، معین و… اشاره کرد. در این میان، آنچه را بنده برجسته دیدم، آثار آقای علیرضا افتخاری است که در هر بار که مراسم برپا می‌شود، حداقل یکی دوتا از آنها خوانده می‌شود و این شاید به 2 دلیل باشد: اول اینکه آقای افتخاری خواننده‌ای است که هم آثاری در موسیقی سنتی دارد که جزو شاهکارهاست (مثل اجراهایش با آقای حسین علیزاده و پرویز مشکاتیان) و هم آثاری دارد که به موسیقیهای پاپ ایرانی که چندسالی است در کشور رواج یافته بسیار شبیه است (مثل آثار اخیر ایشان) که به مردم پسند بودن ایشان کمک کرده است. دوم اینکه اصفهانی بودن ایشان نیز بی‌تأثیر نمی‌تواند باشد، حتی برخی از پیرمردهای خواننده، مصرانه اظهار می‌کنند که با پدر وی آشنایند.
ب) موسیقی فولکلوریک
بنده در اینجا از موسیقی فولکوریک، اشاره به اشعار و ترانه‌هایی دارم که نه تنها در بازار موسیقی وجود ندارد، بلکه کسی جرأت خواندن آنها را در ملأ عام هم ندارد. برعکس نوع قبلی، این نوع اشعار و ترانه‌ها مخاطبشان خاص می‌باشد. یعنی هیچ وقت در جلو تماشاچیانی که با خانواده ایستاده‌اند و زن و بچه‌ همراهشان است، خوانده نمی‌شود، بلکه هنگامیکه جمع خودمانی باشد معمولاً با صدای آرام خوانده می‌شود و ساختار آنها هم طوری است که یک نفر می‌‌خواند و بقیه جواب می‌دهند.
«مهین خانوم گفت چی‌گفت…»، «عموسبزی‌فروش بله…»
«بابای صفر…» و…
این اشعار بیشتر توسط جوانانی خوانده می‌شود که شبها زیر حجره‌های پل می‌خوانند و می‌رقصند، هرچند گاهی نیز پیش
می‌آید که پیرمردها هم چیزی از این دست بخوانند.
فضای قدسی و ناقدسی
به نظر می‌آید علت جلوگیری از برگزاری مراسم مذکور توسط مأموران، ناقدسی بودن آن و بلکه به نظر آنها، دقیقاً نقطة مقابل قدسی بودن است. اما جایی و زمانی که هر شخصی دقیقاً و به راحتی می‌تواند فضای قدسی و ناقدسی (و بلکه نقطة مقابل قدسی) را تشخیص دهد، زمانی است که نماز جماعت در حال اقامه‌شدن است و همزمان، عده‌ای جوان، زیر حجره‌های پل مشغول رقص و آوازند. صدای آواز و دست زدن ها آن چنان بلند می‌شود که به راحتی از محل اقامة نماز جماعت (که حدوداً 60-50 متر از هم فاصله دارند) شنیده می‌شود. در این حال یک زمان واحد، در عین حال هم قدسی است هم ناقدسی، اما آن چیزی که قدسی و ناقدسی بودنش تفکیک شده، مکان است. هر چند در اطراف فضای ناقدسی، جمعیت بیشتری را می‌توان دید.
علل حضور مردم در مراسم مذکور و بررسی آن به عنوان یک ارزش فرهنگی یا یک مسئله اجتماعی
شاید در نظر اول که یک فرد خارج از گروه این پیرمردها به آنها بیفکند، این گونه بیندیشد که آنها در اینجا تجمع می کنند تا بخوانند و می خوانند تا خوش باشند. هر چند این اندیشه ها درست است، اما به این سادگی هم نمی تواند باشد. چه بسا برخوردی که ماموری با یکی از پیرمردها داشته باشد و پیرمرد هم این برخورد را اهانت آمیز تلقی کند، خوشی یک یا حتی چند روز این مراسم را از وی بگیرد.
افراد این جمع، اکثرا بازنشسته اند و چون عمری را به فعالیت در بیرون از خانه مشغول بوده اند، پس از رسیدن به سن بازنشستگی، نمی توانند خانه نشین شوند. ضمن اینکه انسان ها پس از رسیدن به سن پیری، دارای احساسات ظریفتری می شوند که ممکن است در محیط خانه، میان آنها و سایر اعضای خانواده تنش ایجاد کند. بنابر این بهترین راه را در خروج از خانه می بینند. در روستاها، افراد تا زمانی که فعالیت جسمانی داشته باشند، در فعالیتهای اقتصادی و معیشتی خانواده (همچون کشاورزی و دامپروری) شرکت می کنند و هنگامی که قوایشان دیگر از عهده این امور بر نیامد، آنها را می توان به صورت کمتر انفرادی و بیشتر گروهی، سر کوچه ها، معابر، میادین، یا دیگر اماکن عمومی روستا مشاهده کرد. اما در محیط شهری، معمولا سن بازنشستگی افراد، همان سن پایان فعالیت اقتصادی آنهاست که به نسبت سن پایان فعالیت اقتصادی در روستاها، ممکن است تا چند دهه اختلاف را شاهد باشیم. چرا که حقوق بازنشستگی شهری ها، تا حدودی ایشان را از کار بی نیاز می کند. ضمن آنکه حتی اگر در صدد یافتن شغلی دیگر جهت پر کردن گوشه ای از هزینه های زندگی شان بر آیند، معمولا شکست می خورند. بنابر این بهترین راه را در گذراندن بخشی از مابقی عمر خود با کسانی می بینند که با آنها همدردند. و بهترین وعده گاه آنها در محیط شهری برای چنین امری، پارک هایی است که محیط سرسبزشان، آرامش بخش است. افراد جمع مورد بحث ما هم، این بخش از شهر را انتخاب کرده اند که وجود رودخانه زاینده رود و پل خواجوی بسته شده بر روی آن، هر طبع لطیفی را بر می انگیزاند. افراد جمع، در این محل تجمع می کنند و می خوانند، چون هم محیط آنرا محیط سالمی می دانند و هم عمل شان را. حتی هنگامی که از ایشان پرسیده شود: «چرا به اینجا می آیید و در این مراسم شرکت می کنید؟»، اکثرا پاسخ می دهند: «به کجا برویم؟ قهوه خانه؟». یعنی حتی محیط قهوه خانه هم در نظر بسیاری از ایشان محیط سالمی نیست. البته علت خواندن این افراد بیشتر به تاثیر جمع بر می گردد. یعنی هنگامی که در پی یافتن علت اولین خواندن افراد جمع بر می آیی، متوجه می شوی که چون در محیطی قرار گرفتند که عده ای می خواندند، بنابر این آنها هم تحریک و ترغیب به خواندن شدند و این، قدم اول برای ورود آنها به جمع خوانندگان بوده است و چنانکه از مصاحبه ها و گفتگوها برآمد، بیشتر افراد گروه، علت آشنایی شان با یکدیگر را که زمینه روابط بسیار گرم و دوستانه ای شده، حضور در جمع مذکور و خواندن و شنیدن ذکر کرده اند. استحکام روابط گروه تا آنجا پیش می رود که عدم حضور یکی از افراد طی مدتی نسبتا طولانی، باعث نگرانی دیگر اعضاء و پیگیری چرایی آن می شود. و این گروه اولیه ای که شالوده اش بر روابط عده ای پیرمرد استوار است، می تواند کارکردهای مثبت بسیاری _ بویژه در حل مشکلات عاطفی که در سنین پیری با آن مواجهند _ برای اعضاء آن داشته باشد.
اما مرتبط با این پدیده فرهنگی، حضور ماموران نیروی انتظامی و بسیجیان و ممانعت آنها از برگزاری مراسم مذکور و گاها دستگیر کردن و بردن برخی از افراد این جمع به کلانتری، را می توان شاهد بود؛ یعنی در حالی که اعضای این جمع، مراسم آوازخوانی شان را یک امر عادی و نوعی تفریح و سرگرمی می دانند که سالها و بلکه قرنهاست ادامه دارد، ماموران آنرا به عنوان یک مسئله اجتماعی می شناسند. سابقه تاریخی این پدیده فرهنگی و حضور افرادی همچون استاد تاج اصفهانی در آن، آن را به یک ارزش فرهنگی تبدیل کرده و به قول فولر و مایرز: «ارزشهای فرهنگی، مانع از بین رفتن وضعیتهایی می شود که به عنوان مسائل اجتماعی تعریف شده اند. زیرا مردم تمایلی به پشتیبانی از اصلاحاتی که لازمه شان ترک اعتقادات و نهادهای مورد احترام آنهاست، ندارند.»17 و در اینجاست که بحث تضاد ارزش ها پیش می آید، چرا که این پدیده فرهنگی، مورد تایید و علاقه افراد جمع مذکور و نیز تعداد کثیری از افراد نظاره گر آن است و حال آنکه از نظر ماموران، خلاف مواردی چون نظم عمومی، قوانین شرعی و ... می باشد.
در میان دیدگاههای گوناگون درباره این چنین مسائلی، رویکرد تضاد ارزشها را مناسبتر از بقیه یافتم. هم از آن جهت که مسئله مورد نظر را نوعی تضاد میان ارزشها دیدم و هم به خاطر اینکه این رویکرد، بیشتر با مسائلی سر و کار دارد که بتوان از طریق مشاهده مشارکتی آنها را بررسی کرد و پژوهش ما و گردآوری داده هایمان بیشتر بر اساس مشاهده مشارکتی بوده است.
اما پیش از قرار دادن مسئله مورد نظر در چارچوب رویکرد تضاد ارزش ها، بهتر است قدری با مفاهیم و ویژگیهای این رویکرد آشنا شویم. مسئله اجتماعی در این رویکرد، بطور خلاصه این گونه بررسی می شود:
وضعیتی است که با ارزش های برخی گروهها که اعضای آن در کار تبلیغ ضرورت اقدام برای اصلاح مسائل موافق اند، سازگار نیست. علل ریشه ای مسائل اجتماعی، تضاد ارزشها یا منافع است. شرایط زمینه ساز موثر بر ظهور، تواتر، دوام و پیامد مسائل اجتماعی عبارت است از رقابت و برخورد بین گروهها. تضادها اغلب به ناکامی یا باخت طرف ضعیفتر ختم می شوند. تضادها همچنین خاطره بدی را بین گروهها به وجود می آورند. رویکرد تضاد ارزشی، سه راه حل متفاوت را پیشنهاد می کند که می توان مسائل اجتماعی را توسط آنها برطرف کرد: توافق، معامله و زور. فولر و مایرز، دو صاحبنظر اصلی این رویکرد، سه نوع مسئله اجتماعی عنوان کرده اند: الف) فیزیکی: که مردم درباره ناخوشایند بودن آن و اینکه هیچ کاری در مورد علل آن نمی توان انجام داد موافقند؛ مانند زلزله. ب) اصلاحی: که همه مردم درباره ناخوشایند بودن آن متفق القولند، اما درباره شیوه های اصلاحی آن، خیر؛ مانند فقر. ج) اخلاقی: که نه درباره ناخوشایند بودن آن توافقی وجود دارد و نه درباره شیوه های اصلاحی آن؛ مثل سقط جنین.18
از آنجا که بر اساس این دیدگاه، مسئله مورد نظر ما جزو مسائل اخلاقی به شمار می آید، به نظر می آید باید کمی بیشتر در این باره سخن بگوییم؛ «مسئله اخلاقی, نمایشگر وضعیتی است که بر سر ناخوشایندی آن هیچ اتفاق نظری در جامعه وجود ندارد. هیچ توافق کلی در مورد اینکه وضعیت حاضر, یک مسئله است وجود ندارد و به همین دلیل, بسیاری از افراد احساس نمی کنند که باید کاری درباره آن انجام شود.»19 اما به نظر تامس و زنانیسکی (از نظریه پردازان رویکرد بی سازمانی اجتماعی): «شرایط اجتماعی را البته باید با توجه به معنای آنها برای فرد کنشگر در نظر گرفت, نه برای مشاهده گر بیرونی»20 .
حال اگر بخواهیم مسئله مورد نظرمان را با این رویکرد بررسی کنیم, می بینیم که در بسیاری موارد کاملا با هم همخوان هستند؛ طبق تعریف مسئله اجتماعی, مراسم آوازخوانی پیرمردها زیر پل خواجوی اصفهان, با ارزشهای گروهی که سعی در اصلاح مذهبی جامعه دارند, در تضاد است؛ چرا که این آواز خوانی را غنا و بر طبق شرع, حرام می دانند. علت پیدایش این تضاد در ناهماهنگی منافع دو گروه است، یعنی در حالی که منفعت روحی_روانی پیرمردها ایجاب می کند که چنین مراسمی را برپای دارند، این پدیده با منافع گروهی که سعی دارند در سراسر جامعه نشانه ای از تخلفات دینی و نیز اختلال در نظم نباشد، در تعارض است. پیامد این تضاد، غالبا ناکامی جمع پیرمردها (بخوانید طرف ضعیفتر) است که برخوردهای بوجود آمده، باعث ایجاد خاطره هایی ناخوشایند و دیدگاههای بدی نسبت به یکدیگر می شود. متاسفانه از میان راه حل هایی که رویکرد تضاد ارزش ها معرفی می کند، تا کنون آنچه درباره مسئله مورد نظر ما بکار رفته، زور بوده است. البته باید گفت که زور خفیف بوده است؛ چرا که در بسیاری موارد، چشم پوشی هایی هم درباره مراسم اعمال شده است که مثلا ماموران، اجرای مراسم را نادیده می گیرند. اما می توان از راههای دیگری هم چون توافق و یا معامله نیز برای حل این مسئله استفاده کرد؛ «اگر طرفین بتوانند بخاطر مجموعه ای از ارزشهای والاتر که هر دو به آن پایبندند مصالحه کنند، توافق حاصل شده است ‌‌[و] اگر طرفین بتوانند چانه زنی کنند، معامله ارزشها بصورتی آزادانه صورت می گیرد.»21
چند راهکار و پیشنهاد
در اینجا و به عنوان بخش پایانی، راهکارهایی به ذهنم رسید که شاید با به کار بستن آنها، بتوان این مسئله تضاد اجتماعی را حل کرد (و یا لااقل تخفیف داد). مراسم مذکور، مراسمی است با پیشینه تاریخی که به نظر نمی آید از میان برداشتن آن، چندان مناسب باشد؛ ضمن آنکه برخی تلاشهای صورت گرفته در اینباره هم چندان کارساز نبوده اند. با توجه به ضرورت تعدیل برخی سیاست های فرهنگی و نیز ضروری بودن برخی فعالیتهای فرهنگی برای افراد مسن سال، لزوم برنامه ریزی روی اینگونه مراسم ضروری می نماید. همچنین می توان از اشتیاق مسافران داخلی و جهانگردان خارجی استفاده مفید کرده و این پدیده فرهنگی را به یکی از جاذبه های توریستی تبدیل نمود. یعنی با اختصاص دادن فضایی مناسب برای برگزاری این مراسم در همان محل، به چند هدف دست یافت:
• اجازه دادن به پیرمردهای مذکور برای برگزاری مراسم و در نتیجه کمک به آنها برای کسب آرامش.
• مساعد شدن دیدگاه پیرمردها و مردم (تماشاچیان) نسبت به نهادهای انتظامی.
• جلوگیری از تجمع جمعیت در معابر عمومی و برطرف کردن اختلال بوجود آمده در نظم محل.
• ایجاد فضایی مناسب برای مسافران و گردشگران تا هم به استراحت و رفع خستگی بپردازند و هم به تماشای مراسم مذکور، که خود می تواند عاملی مهم در جذب توریست باشد.
• با سپردن تمام یا بخشی از مسئولیت مراسم مذکور به خود پیرمردها، این امید را در دلشان زنده کرد که هنوز برای جامعه شان دارای وظایف و مسئولیت هایی می باشند و حس اعتماد به نفسشان را بالا برد.
• این گونه مراسم می توانند باعث تخلیه هیجانی گردند که ممکن است در جایی دیگر و به نحوی بسیار مخرب وارد عمل شوند. به قول آدرنو: «[موسیقی عامیانه] برای توده ها به منزله یک تخلیه هیجانی است»22.
• با این کار می توان شادی را به جوانان هدیه کرد و از بسیاری مسائل و مشکلات که مستقیم و غیر مستقیم با موسیقی در ارتباط هستند جلوگیری نمود. حتی درباره همان مراسم مذکور که نیمه شبها خود جوانان برگزار می کنند. سعید مدنی، کارشناس مسائل اجتماعی درباره افزایش خشونت و خودکشی ایرانیان به خاطر نداشتن شادی در بین جوانان می گوید: «این معضل در حالی هر روز شکل نگران کننده تری به خود می گیرد که به سادگی با برگزاری اجتماعهای دوستانه در پارکها و مکانهای عمومی همراه با موسیقی می توان براحتی از شدت آن کاست و به آن دامن نزد.»23در دهه های اخیر، غرب و به ویژه امریکا شاهد رواج موسیقی گروههای خیابانی است. از آنجا که در بیشتر زمینه های موسیقایی _ همانند بسیاری زمینه های فرهنگی دیگر_ به تقلید از غرب پرداخته ایم، هیچ بعید نیست که دیر یا زود، گروههای موسیقی خیابانی (شبیه آنچه در غرب وجود دارد) نیز در کشورمان رواج یابد. به جای آنکه به تقلید از غرب به واردات موسیقی ای بپردازیم که به قول دکتر شاهین فرهت هیچ ارتباطی با فرهنگ موسیقی ایران ندارد و بلکه به ریشه های جدی موسیقی غرب متصل است24، از همین مراسم مذکور خودمان به نحوی استفاده کنیم که بتواند در برابر نفوذ موسیقی های خیابانی غربی مطرح باشد. با این تفاوت که هم ارتباط کامل با فرهنگ موسیقی ایران دارد و هم ریشه در موسیقی این کشور. از دکتر فرهت در همانجا نقل شده که: «باید موسیقی سبک هم ساخت، اما موسیقی سبکی که با موسیقی خودمان هم ارتباط داشته باشد.»25
1 - رابینگتن،ارل و مارتین واینبرگ. رویکردهای نظری هفتگانه در بررسی مسائل اجتماعی. ترجمه رحمت الله صدیق سروستانی. انتشارات دانشگاه تهران. چاپ اول:1382. ص 12
2 - http://forum.persiantools.com/printthread.php?t=5405
3 - انصاری، هرمز- مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی اصفهان- به کوشش احمد جواهری- انتشارات نقش جهان- چاپ اول: 1379، ص 419
4 - اعظمی‌کیا- منصور- راه و رسم منزلها (شرحی برشیوه‌های علمی هنرآوازخوانی)- انتشارات حوزه هنری- تهران 1377-ص462
5 - کسایی، محمدجواد- مقاله: موسیقی در اصفهان(7): استاد تاج اصفهانی- چاپ شده در ماهنامه هنر موسیقی- سال ششم- شماره 46- مرداد 1382.
6 - به عنوان نمونه، آقای اعظمی کیا در مقدمه کتاب راه و رسم منزلها می‌نویسد: سالها پیش در دوران کودکی، هنگامیکه به مناسبتهای مختلف در جو و فضای آکنده از موسیقی قرار می‌گرفتم..
7 - مادام دیولافوآ. سفرنامه دیولافوا. ترجمه فره وشی. ناشر: کتابفروشی خیام.چاپ دوم: 1361. ص320
8- جشن است.
9- یک چیز شاد بخوان
10- نیامده است
11- منتظر است خانمش به آشپزخانه برود تا فرار کند و بیاید.
12- پس شروع کن
13- استیوارت تراوس,«زندگی و گذر زمان در یک ایستگاه اتوبوس» در: فکوهی, ناصر. انسان شناسی شهری. نشر نی. 1383
15- داور پناه، افشین. «سنخ شناسی موسیقی در فرهنگ بختیاری». در: فصلنامه ماهور. شماره 21. پاییز 1382
16- مکاتب آوازی موسیقی سنتی ما عبارتند از: مکتب اصفهان، مکتب تهران و مکتب تبریز
17- اعظمی کیا: مقدمه
18- رابینگتن: ص 77
19- همان : صص 84-66
20- همان: صص 74-73
21- همان: ص59
22- همان: ص67
23- استریناتی، دومینیک. مقدمه ای بر نظریه های فرهنگ عامه. ترجمه ثریا پاک نظر. تهران: گام نو. 1380.ص 103
24- روزنامه همبستگی شماره 1317: یکشنبه 5 تیرماه 1384
25-کسایی، محمد جواد. «موسیقی در اصفهان (8):استاد حسن کسایی». در: ماهنامه هنر موسیقی. سال ششم. شماره 47. شهریور و مهر1382
26- همان منبع. همانجا
این مقاله پیشتر در مجله ماهورشماره 31 به چاپ رسیده و برای تجدید انتشار به وسیله نویسنده در اختیار پایگاه گذاشته شده است.
سه‌شنبه، 27 فروردین 1387

Taken from website: „Ensanshenasi va Farhang“

Wednesday, May 12, 2010

Zayandehroud River in Isfahan

RIVER




By Nasrin Naficy



There is a folksong in my country, Iran, that mothers and grandmothers would be the first to sing to their children and grandchildren. A quick, short rhythm, like the voice of water coming down step by step on a steep path, runs through the narration of this song. It tells the story of water that rotates the wheel of life:

I was running I was running

When I saw two notable ladies (khatoon)

One of them gave me bread

The other gave me water

I ate the bread myself

And gave the water to the earth

The earth gave me grass

I gave the grass to a kid

The kid gave me dung

I gave the dung to a goldsmith

The goldsmith gave me scissors

I gave the scissors to a seamstress

The seamstress gave me a cloak

I gave the cloak to Baba

Baba gave me two dates

I ate one date myself

The other fell on the ground

I said: give me the date Baba

Baba hit me on my hat

My hat dropped into a garden

I went there to take it

Fire fell into cotton (panbeh)

Dog got busy eating lamb belly (shekambeh)

Cat ate lamb fat (donbeh).


This folksong shows the importance of water in Iran, which is a land with relatively high rates of drought in most parts. Isfahan, the city where I was born and now live, is in one of these dry parts.A rather narrow river, Zayanehrood runs through the city. Hundreds of years ago, its water was divided off to a number of narrow streams called mady, which run through the city like life-giving veins. And yet, not so far from these rushes of droughts have been years of flooding too. I remember one as a child. The water had reached up to the arches in Thirty Three Pul Bridge and had covered both sides of the river bank. This was only about half a century after a dam had been built over the Zayanehrood to prevent such disastrous events. From that time on, I do not remember severe droughts or floods.


I used to go to the river bank to have fun. Many beautiful parks with playgrounds were built along the river since the end of the war between Iran and Iraq in 1989. It was the only outdoor public place for entertainment. I used to go walking by the river with a friend of mine early in the morning every day (and still do). Whenever we got tired, we sat on a bench along the bank and listened to the water pouring down from the stairs beneath the beautiful ancient Thirty Three Pul Bridge with its colorful tiny tiles decorating the upper sides of its unique arches. We watched the fish and the seabirds screaming in the air for bits of bread people used to offer them.


But seven or eight years ago, something extraordinary happened. The river became dry all of a sudden.! That year and the year before that it had not rained at all. The dam was closed to reserve the water for agricultural purposes. Drinking water had to be rationed. Every day the river became slower and thinner until one day we saw the river bed for the first time and black heavy mud covering it. A very bad smell rose from it. Soon I was walking on the river bed, stepping over the cracks of dry mud. My shoes went deep into the dust made of fish dead bodies and dry seaweeds. The river bed was like a dusty road and its beautiful bridges were left useless. People preferred to walk across the dry river to cut short their way. No one was eager to visit this miserable road except for people with cameras to take photos or poets to weep for the glorious past. On weekends, the boys used to turn the road into a ground for their football games and the little girls searched the bed for tiny things hidden there.


This lasted perhaps a year and a half. Then there was a rumor that the bases of the bridges might get damaged by the dry earth. So in the spring during the Iranian New Year traditional ceremony (Nuorooz) the dam was opened for twenty-four hours to water the bridges and the ‘road’. It was horribl It only sprinkled salt on our wounds.! Psychiatrists in the city announced that calls for their help had risen significantly, especially among women who were experiencing depression. Women like my friend and I who enjoyed our morning time by the river when our husbands and children were still asleep lost our delightful moments. People, especially women, started to go to the shopping center or stayed at home more watching television.


I remember it was late in the spring on that year when a rumor arose again saying the water might come back to the river soon. And it did.! (On that new year, we had some rains in the mountain heights). One evening I heard heavy traffic noises from the streets around my house not far from the river. I went to the veranda to hear more. No doubt something extraordinary was happening around the river. I dressed up hastily and walked out to see what was going on. The cars were stuck in the traffic, their lights on and their horns busy. Some men were walking towards the river. When I got closer to the river bank, the scene before my eyes was amazing. It was dusk. Women were spreading rugs not only along the river bank but also on the pavement and everywhere else. Every family had its patch of rug and every patch had a woman guarding it. Some women were already busy putting big pots on the picnic gas stoves and others were arranging a table cloth on the ground with fruits, nuts, cookies and so on. Other women were clapping, sitting around a circle. The children and the men were dancing in the middle. What caused this crowd to gather together? I looked at the river. A muddy heavy water was roaring along the river bed pushing away all kinds of rubbish. The river was brilliant, with its marvelous bridges over hundreds of picnic blankets and gas lights.
(This essay was first published in the Journal of "international Feminist Politics" volume 9, number 4, 2007)



Saturday, April 24, 2010

ارحام صدر و اصفهان


نوشته ای که در زیر می خوانید در رابطه با مرگ ارحام صدر، هنرپیشه مشهور تاًتر در اصفهان نوشته شده است. این مقاله حاوی مطالب مهمی در مورد فرهنگ اصفهانی ها است که به طور کامل در زیر می آید.



اصفهانی حاضر جواب
نگاهی به ریشه های تاریخی نقش رضا ارحام صدر


مجید نفیسی

رضا ارحام صدر ( 87-1302) بازیگر خنده آفرین اصفهانی به تازگی در شهر خود درگذشت. نمایش های او مانند " گز سلامتیان" و "بستنی چمنزار" شیرین بود و جذابیتی جهانگردانه داشت. من چند بار همراه با پدر مادر و یکی از خواهرانم که همکلاسی همسر ارحام صدر بود به دیدن نمایش هایش رفته بودم که نخست در پاساژ کازرونی نزدیک چهارباغ و سپس در تالاری نزدیک " پل فلزی" در محله ی جلفا برگزار می شد. او پیش از آغاز نمایش به میان جمعیت می آمد و با مردم خوش و بش می کرد و همچنین در هنگام اجرا به مناسبت حضور افرادی سرشناس در میان تماشاگران متلکی می پراند یا ابراز ارادتی می کرد. مثلاً هر بار که پدرم آنجا بود از پزشکان پول پرست و حق ویزیت سنگینشان می نالید و حساب پزشکان مردم دوستی چون پدرم را از آنها جدا می کرد. این درآمیختن موضوعیت روز با بازی روی صحنه، به نمایش او کیفیتی چون "روحوضی"های سنتی یا "کمدی های سرپایی'' جدید می داد

هنر ارحام

در واقع ماجرای نمایش های ارحام صدر (که نویسنده ی آن معمولاً مهدی ممیزان بود) اهمیت چندانی نداشت و تنها در خدمت آن بود که فضایی ایجاد کند که در آن ارحام صدر بتواند شکرپرانی کند و حاضران را بخنداند. بازیگران دیگر نیز در صحنه چندان نمودی نداشتند و غالباً چون کیسه بوکسی عمل می کردند که ارحام صدر با زدن ضربه های خنده آفرین خود به آن، جمعیت را از خنده روده بر می کرد. برای نمونه او در نمایش "وادنگ" نقش یک حاجی بازاری را بازی می کند که زنش را سه طلاقه کرده سپس برای رجوع به او ناگزیر می گردد که دست به دامن یک میرزای محلل شود. دنباله ماجرای داستان برای هر بیننده ی ایرانی کاملاً قابل پیش بینی ست و حتی گوشه هایی که به آن داده شده تا نمایش را از آثار مشابهی (چون داستان کوتاه صادق هدایت و فیلم موزیکال نصرت کریمی که از عنوان "محلل" استفاده کرده اند) متمایز سازد کارساز نیست و در دل بیننده هیجانی به وجود نمی آورد.
ارحام صدر برای هنر خود رسالتی سیاسی قائل نبود، اگر چه دوست داشت آنها را "کمدی انتقادی" بنامد. هدف اصلی او خنداندن مردم بود و اگر در روی صحنه از دست انداز خیابان ها و ریگ توی نان و گوشت یخزده و بی آبی زاینده رود و سالوس میرزا حرف می زد، قصدش برانگیختن خلق علیه حکومت یا تغییر روابط اجتماعی نبود و در زمان شاه با اولیای امور روابطی حسنه داشت. نقش اجتماعی او را شاید بتوان به کار "فرزانگان دیوانه" یا "دانایان خل" مانند کرد که در فرهنگ سنتی ما عموماً و در شهر اصفهان خصوصاً سابقه ای طولانی دارند و از "بهلول" دلقک هارون الرشید عباسی و ملانصرالدین همعصر و همشهری مولوی در قونیه گرفته تا "صمصام" عباپوش استرسوار، "یوزباشی" مزه انداز و "اخلاقی" چندکرواته ی قاشقک زن دوران نوجوانی من در اصفهان را در برمی گیرد. برخی از این شخصیت ها با استفاده از حربه ی شوخی و طنز از افتادگان و بی چیزان در برابر صاحبان زور و زر دفاع می کردند، اما برخی دیگر به هنر خود تنها چون وسیله ای برای امرار معاش می نگریستند.

اصفهانی حاضرجواب

پس اگر داستان ها و بازیگران نمایش های ارحام صدر چندان اهمیتی نداشت و حرف های انتقادآمیزش از حد گلایه های روزمره فراتر نمی رفت، چه بود که نقش آفرینی های ارحام صدر را چنان جذاب میکرد و از او بازیگری محبوب می ساخت؟ به گمان من قدرت او در "لطیفه گویی" اش بود، یعنی همان هنری که انگلیسی زبان ها به آن”Wit” می گویند: نکته سنجی زیرکانه و حاضرجوابی مات کننده. و او این هنر خود را با لهجه ی غلیظ اصفهانی و ادا و اطوارهای مخصوص مردم این شهر درهم می آمیخت و برای خود نقشی می آفرید که من آن را "اصفهانی حاضرجواب" می نامم. در واقع، اجراهای ارحام صدر چیزی نبود مگر نکته سنجی ها و فی البداهه گویی های یک "اصفهانی حاضرجواب" که بازیگران درون و تماشاگران بیرون صحنه را به یک اندازه دست می انداخت تا خود و دیگران را یکجا بخنداند. البته حضور بازیگران و تماشاگران شرط لازم برای به صحنه آمدن بازی های لطیفه آمیز او بود، نه از این جهت کلی که هنرمند احتیاج به مخاطب دارد، بلکه از این لحاظ که به قول زیگموند فروید در کتاب "لطیفه و پیوندش با ناخودآگاهی"(1) لطیفه (Wit) برای این که آفریده شود نیاز به "شخص سوم" دارد خواه در صحنه نمایش باشد خواه در خانه و خیابان. لطیفه گو فقط در موقعیت مشخص و در برخورد با گفته ها و کرده های شخص دیگر است که می تواند اثر گذاشته و در شخص ثالث خنده ای خلق الساعه بیافریند.

خصلت تاریخی اصفهانی ها

اما نقش "اصفهانی حاضرجواب" در انحصار رضا ارحام صدر نبود، بلکه او این هنر را از همشهریان خود آموخته، به تدریج به مرحله کمال رسانده بود. اصفهانی ها معروف به زیرکی، بذله گویی و حاضرجوابی هستند و بیشتر همشهریان من در میان آشنایان خود حتماً کسانی را می شناسند که خصوصیاتی شبیه نقش "اصفهانی حاضرجواب" ارحام صدر داشته باشند. برای نمونه، یکی از خویشاوندان من به نام حاج عباس آقا اخوت که در بازار قیصریه اصفهان یک دکه ی "پولکی فروشی" داشت در حرف ها و اداهایش دست کمی از ارحام صدر نداشت و حتی هم اکنون که دارم این سطور را می نویسم با یادآوری شیرین زبانی هایش نمی توانم از خنده خودداری کنم. این درست که در روزگار ما، با این همه تحرک اجتماعی سخن گفتن از یک خصلت نوعی برای مردم شهر بزرگی چون اصفهان دشوار می نماید، ولی واقعیت این است که خصلت های فرهنگی که محصول قرن ها زندگی در یک مکان مشترک است به آسانی از میان نمی رود، بلکه از طریق یک نسل به نسل دیگر منتقل می شود.
در گذشته به دلیل سلطه ی اقتصاد طبیعی و کمبود جابجائی جمعیت، فردیت کمرنگ بود و تجانس بیشتری بین روحیات مردم یک محل حس می شد. هر دهی ساکنان ده مجاور را به داشتن خصلتی منفی (و گاهی مثبت) متصف می کرد و آن برچسب به خودی خود در ماندگار شدن آن خصلت نوعی تأثیر می گذاشت. مثلاً نیمایوشیج در "دیوان قطعات" اش که در مجموعه "کلیات اشعار نیمایوشیج" به ویراستاری سیروس طاهباز منتشر شده چندین قطعه به نام "انگاسی" دارد که در آن شخصیت نوعی مردم دهکده ای به همین نام را در (نزدیک زادگاهش یوش) به عنوان "آدم ساده لوح" به ریشخند می گیرد.(2)
در قدیم مردم هر یک از شهرهای ایران به داشتن خصلتی خوب یا بد مشهور بودند که امروز هنوز هم به همان صفت ها شهرت دارند. من بر این باورم که از میان این خصلت های نوعی باید آنچه را که جنبه ی منفی دارد کنار گذاشت و از به رسمیت شناختن آنها جداً خودداری کرد، زیرا حتی اگر هم خرده واقعیتی پشت این خصلت های کلیشه ای منفی نهفته باشد، هنگامی که ما آنها را به رسمیت شناخته و در مکالمات روزمره به آنها استناد می کنیم راه را برای عوام فریبان می گشاییم تا در دوران های بحران اجتماعی با برچسب زدن به یک قوم خاص احساسات مردم را علیه آنها برانگیزانند و مانند نازی های ضد یهودی در آلمان یا پان ترکیست های ارمنی ستیز در ترکیه عثمانی زمینه را برای قوم کشی های جدید آماده سازند، اما اگر این خصلت ها جنبه ی مثبت دارد باید در شکافتن مفهوم آن کوشید و ریشه های تاریخی اش را دریافت.
در نوشته های تاریخ نویسان و جغرافی دانان عرب و ایرانی و همچنین سفرنامه نویسان و سفرای اروپائی حداقل هشتصد سال اخیر می توان اشاره های زیادی به شوخ طبعی اصفهانی یافت که نشان می دهد اطلاق این صفت به اهالی این شهر سابقه ای بس طولانی دارد. برای نمونه محمدبن علی راوندی مورخ که کتاب خود "راحةالصدور" را یک سال پیش از تولد مولوی در 1206 به پایان رسانده از شوخ طبعی اصفهانی یاد می کند.(3)
همچنین حمدالله مستوفی که کتاب "نزهة القلوب" را در زمان سلطان ابوسعید ایلخانی نوه هولاکوخان در 1335 به پایان رسانده پس از این که از تعصب و جنگ حیدری ـ نعمتی میان اصفهانی ها می نالد (و از شاعر بزرگ این شهر کمال اسماعیل که نزدیک به یک قرن پیش از او در این شهر به دست چنگیزیان کشته شده، شعری در مذمت روحیه جنگ طلبی ساکنان این شهر می آورد) حکایتی را در "سرتراشی"ی لفظی میان دو اصفهانی و رازی مطایبه گو می آورد. حمدالله مستوفی که خود شیعه ی دوازده امامی بوده برد را به بذله گوی ری می دهد چرا که به گفته ی او در آن زمان بیشتر ساکنان اصفهان سنی شافعی بوده اند حال این که اکثریت مردم ورامین که در زمان او مرکز ری شمرده می شده از اهل تشیع بوده اند.(4)

یهودیان و اصفهان

اما چرا اصفهانی ها از دیرباز به شوخ طبعی شهرت داشته اند؟ به گمان من میان فرهنگ یهودی که خود از عصر باستان به شوخی عنایت داشته و جامعه ی کهنسال یهودیان این شهر می توان پیوندی یافت. اصفهان از دیرباز شهری یهودی نشین بوده است. به نوشته تلمود، دومین کتاب دینی یهودیان پس از تورات، شهر اصفهان را یهودیانی بنا کردند که پس از تخریب معبدشان به دست بخت النصر بابلی (605-562پیش از میلاد) مجبور به ترک اورشلیم شده اند. به نوشته ی جغرافی دان عرب، ابن الفقیه کوچ نشینان یهودی نمونه ای از خاک و آب اورشلیم را با خود آوردند و چون به اصفهان رسیدند خاک و آب آنجا را همانند اورشلیم یافته در آنجا در محله ای که به نام این قوم "یهودیه" نامیده شد، سکونت گزیدند. یهودیان اصفهان بویژه در زمان ساسانیان و صفویان توسط متعصبان زرتشتی و شیعی قتل عام شدند، ولی با وجود این در اواخر قرن نوزدهم پرجمعیت ترین شهر یهودی نشین را در ایران تشکیل می دادند.(5)
به گمان من جامعه ی یهودی تأثیر زیادی بر بافت سنتی زندگی در شهر اصفهان داشته که از آن جمله می توان گرایش به بازرگانی، شوخ طبعی و شاید حتی لهجه ی کشدار مخصوص اصفهان را برشمرد. از این میان در اینجا تنها شوخ طبعی و برخورد طنزآمیز مورد نظر ما است.
ادبیات عبری و در درجه ی نخست تورات آکنده از عناصر طنزآمیز است. برای نمونه در داستان "یعقوب" از "سِفر پیدایش"، ما یعقوب را یکی از پس دیگری در سه موقعیت سخره آمیز بازمی یابیم:
1ـ هنگامی که یعقوب نوجوان به طمع دست یافتن به "حق (تقدم در) تولد" از برادر همزادش عیسو که چند لحظه پیش از او به دنیا آمده می افتد و یک روز که عیسو گرسنه از صحرا بازگشته حق وراثت عیسو را به یک کاسه ی دال عدس از او می خرد.
2ـ هنگامی که اسحاق پدر یعقوب که قوه ی بینایی خود را از دست داده و نزدیک به مرگ است و می خواهد پسر بزرگ خود عیسو را تبرک دهد، یعقوب با طعامی خوشمزه به نزد او رفته خود را به جای عیسو جا زده بدین طریق حق توارث را کاملاً از آن خود می سازد.
3ـ اما زهرخند تاریخ آنجاست که همین یعقوب زیرک فریب پدرزن آینده ی خود را خورده و در شب زفاف به جای نامزد دلخواهش راحیل، مجبور می شود که خواهر بزرگ او لیه را به عقد ازدواج خود درآورد و تنها پس از این که هفت سال برای پدرزنش بیگاری می کند می تواند راحیل را هم به زنی بگیرد.
طنز تنها محدود به فرهنگ گذشته یهودی نیست و استفاده از انواع گوناگون شوخی و طنز در ادبیات و هنر جدید یهودی همچنان ادامه دارد، چنانچه نمونه های آن را می توان در آثار برخی از نویسندگان یهودی تبار آمریکایی چون سائول بلو، آلن گینزبرگ، تونی کوشنر، آرتور میلر، کلیفورد ادتس، جی. دی. سالینجر، نیل سایمون، ایساک باشزیس سینگر و گرترود اشتاین مشاهده کرد. پیشگام "کمدی سرپایی" در آمریکا جک بنی (1974- 1894) است که پدر و مادرش از یهودیان لیتوانی بودند. جالب این است که یکی از اولین دست اندرکاران ایرانی ـ آمریکایی "کمدی سرپایی" در لس آنجلس ماز جبرانی نیز یهودی است.
حال چگونه می توان این درآمیختگی میان بذله گویی و فرهنگ یهودی را توضیح داد؟ به گمان من نگاهی به سه نظریه ی متداول هابس، فروید و کانت درباره ی منشأ پیدایش شوخی (Humor) می تواند به ما در یافتن پاسخی به پرسش بالا کمک کند. بنا بر نظریه ی "برتری" (Superiority) طرح شده از سوی توماس هابس، لطیفه گو به این دلیل به شوخی روی می آورد که بدین وسیله می تواند شخص مورد تمسخر را طنزوارانه "شکست" داده بدین طریق در خود احساس "برتری" کند. یهودیان در طی نزدیک به دو هزار سال تسلط مسیحیت در اروپا به اتهام نادرست قتل مسیح مورد آزار قرار گرفته اند و اگر چه در دنیای اسلام حق حیات بیشتری داشته اند، ولی همیشه به عنوان "اهل ذمه" شهروند درجه دوم شمرده شدند. به همین دلیل برای یهودیان یکی از راه های غلبه بر حاکمان مسیحی و اسلامی پناه بردن به حربه ی طنز و پرورش شوخ طبعی در میان خود بوده است. در همین جاست که دو نظریه "رهاشدگی" (Relief) زیگموند فروید و "عدم تجانس" (Incongruity) امانوئل کانت نیز می تواند به ما در درک بهتر مسئله کمک کند. خنده و شوخی به یهودی تحت ستم اجازه می دهد تا خود را از فشار سرکوب های روانی ـ اجتماعی رها ساخته، در واقعیات دردناک روزمره "عدم تجانس" ها و نمونه هایی از "لنگه به لنگه شدگی" بیابد که موضوع لطیفه های او قرار گیرد.
البته برای توضیح خصلت لطیفه گویی اصفهانی ها تنها نباید به تأثیر جامعه ی یهودی بر ساکنان این شهر اکتفا کرد. چه بسا که دلایل دیگری نیز در کار بوده باشد.
رضا ارحام صدر "حاضر جوابی" را از همشهریان خود یاد گرفت و سپس بر بنیاد آن هنری آفرید که جلوه های آن بر دل مردم، بویژه همشهریانش نشست. گواه این پیوند متقابل، مراسم به خاکسپاری او در اصفهان بود که علیرغم خواست حاکمیت هزاران هزار مرد و زن هوادار را به خیابان ها کشاند. بیشتر این سوگواران را جوانانی تشکیل می دادند که پس از انقلاب به دنیا آمده، نمایش های ارحام صدر را تنها از طریق فیلم های ویدئویی یا تلویزیون های ماهواره ای بیرون مرزی دیده بودند و با وجود این نسبت به کار او چنان احساس نزدیکی می کردند که از لحظه ی وداع شهر اصفهان با ارحام صدر روزی تاریخی ساختند.

21 دسامبر 2008

پانویس ها:

1-“Wit and Its Relation to the Unconscious”-1905
2ـ (نگاه کنید به رساله ی دکترای من:
Modernism and Ideology in Persian Literature: A Return to Nature in the Poetry of “Nima Yushij”, University Press of America, 1997.
3ـ به نقل از محمود امیدسالار در "دانشنامه ی ایرانیکا" ذیل "اصفهان و فولکلور" در اینترنت.
4ـ به نقل از نزهة القلوب ترجمه ی G. Le Strange در سامانه ی اینترنتی “Packard Humanities Institute”
5ـ به نقل از Amnon Netzer از سامانه ی اینترنتی "دانشنامه ی ایرانیکا" ذیل "جامعه ی یهودیان در اصفهان"

Friday, April 16, 2010

مقدمه ای بر این وبلاگ





از اصفهان چه می توانم بنویسم که دیگران ننوشته باشند؟ شهر کاشی های آبی، شهر رودخانه، شهر میدان، مسجد و بازار، شهر صنایع دستی، شهر ترانه و آواز، شهر موسیقی، شهر لهجه و مزه، شهر هزل

در این صفحه نگاهی می اندازیم به اصفهان از منظری دیگر که تنها در جاذبه های جهانگردی آن خلاصه نمی شود، بلکه از منظری مردم شناسانه پیش زمینه های گوناگون فرهنگی این شهررامی کاود. این وبلاگ به دو زبان (انگلیسی/ فارسی) خواهد بود