Sunday, September 19, 2010

خاطرات شهر 1

خاطرات شهر 1

اشاره

1. بودلرِ شاعر مي‌گويد: «افسوس، چهره‌ي يك شهر بارها زودتر از قلب آدمي‌دگرگون مي‌شود.» و ما را در برابر دگرگوني «چهره‌ي يك شهر» هيچ چاره‌اي نيست. چه خوب، چه بد، چه افسوس خوريم چه بي‌تفاوت باشيم، شهرها دگرگون مي‌شوند. اين صحنه‌ي زندگي ماست، آب جويي كه مي‌گذرد و لحظه به لحظه (گيرم لحظه‌هايي نه در مقياس ثانيه و دقيقه و ساعت) چهره عوض مي‌كند. اما در ذهن و قلب تك تك ما، بخصوص آن‌ها كه سن وسالي دارند، چهره‌هاي شهر به‌سان خاطراتي باقي مانده است. شهر، به عنوان مكان زندگي ما، با خاطره و حافظه‌ي ما بستگي‌اي تنگاتنگ دارد.

2. فقط آدم‌ها نیستند که در شهرها زندگی می‌کنند؛ شهرها هم در آدم‌ها زندگی می‌کنند. (نقل به‌معنی از فیلم A Notebook on Cities and Clothes اثر Wim Wenders). شهرها در مردمی‌بزرگ می‌شوند که در شهرها متولد می‌شوند، می‌بالند، پیر می‌شوند و می‌میرند. به این اعتبار، شهر را می‌توان از ماهیت ابژکتیو و بیرونیِ آن که فارغ از ذهن و درکِ انسان وجود دارد، تا فراسوهای ماهیتی سوبژکتیو، تا فراسوهای یک مفهوم (شهر به‌مثابه‌ی یک مفهوم) گسترده کرد؛ پدیده‌ای (مفهومی) که در ذهن آدمیانی که در آن می‌زیند، می‌زید. پس یک شهر، به‌تعداد تک‌تک آدمیانی که از آن شهر تصور و خاطره‌ای دارند، وجود دارد: شهرِ ما؛ شهرِ هریک از ما. اگر روزی همه بمیرند، شهر هم (به‌مثابه‌ی یک مفهوم) می‌میرد؛ حتا اگر کالبدِ پهناورِ آن سطح زیادی از خاک را همچنان تاسالیانِ سال اشغال کرده باشد.شهر می‌میرد اگر خاطراتِ آن بمیرد. شهر می‌میرد اگر کسی به آن فکر نکند؛ اگر کسی آن را به‌یاد نیاورد، تخیل نکند، تصور نکند... . شهر، ظرف زندگي، ظرف خاطره‌ي ماست؛ و نوشتن و گردآوردن "خاطرات شهر" (چه با نوشته، چه با تصوير، چه با صداها و يا هر رسانه‌ي ديگري) مي‌تواند در شناخت لايه و سويه‌اي پنهان و بس پراهميت از ساز و كار و سير تحولات شهر بسيار موثر باشد.

مجموعه‌ي حاضر، كوششي‌ست براي تدوين خاطرات شهر. خاطرات آن‌ها (و شما) كه در اصفهان سال‌هاي پيش زيسته‌اند(زيسته‌ايد). خاطرات آن‌ها كه مثلا چهارباغ عباسي دهه‌ي 40 و 50 يا پيش از آن را به‌ياد مي‌آورند. ‹‹آن‌ها›› الزاما شهرساز و معمار نيستند. هريك به كاري مشغول است. از شاعري و داستان‌نويسي تا نقاشي و پژوهش‌گري. كسي مي‌نويسد، كسي ترسيم مي‌كند، كسي نشان و نمايش مي‌دهد،... اما همگي به‌ياد مي‌آورند. همه‌ي‌ان‌ها شهر و فضاهاي شهري را به‌ياد مي‌آورند و چون به‌ياد مي‌آورند، آن فضاها حاضر مي‌شوند.

این مجموعه، پیش از این، در مجله‌ی «دانش نما» (ارگان سازمان نظام مهندسی ساختمان استان اصفهان)، به‌صورت مسلسل منتشر شده است.

آرش اخوت. cooob@hotmail.com



جليل دوستخواه در سال ١٣١٢ خورشيدي در يك خانواده كارگري در اصفهان زاده شد. دوره‌هاي‌اموزشي مكتب سنّتي، دبستان، دبيرستان و دانشسراي مقدّماتي را در زادگاهش گذراند و در سال ١٣٣١ در يكي‌از روستاهاي‌اصفهان به خدمت آموزگاري پرداخت. در سال‌هاي ١٣٣٣ تا ١٣٣٤ در تهران و استان فارس به خدمت نظام‌وظيفه سرگرم بود و پس از آن براي‌اموزش دانشگاهي به تهران رفت و در سال ١٣٣٦ به دانشكده‌ي‌ادبيّات دانشگاه تهران پذيرفته شد و دوره‌هاي‌اموزشي در رشته زبان و ادبيّات فارسي را تا گذراندنِپايان نامه و گرفتن درجه‌ي دكتري در همان رشته در سال ١٣٤٧ پشت‌سرگذاشت.

دوستخواه در سال‌هاي‌اموزش دانشگاهي، با سازمان لغت‌نامه‌ي دهخدا و سازمان فرهنگ فارسي (زيرِ سرپرستي‌ي‌استادِزنده‌ياد دكتر محمّد مُعين) و شماري‌از نشريّه‌هاي‌ادبي و فرهنگي‌ پايتخت همكاري داشت و گفتارها و نقدِكتاب‌هايي‌از او به چاپ رسيد. در همان سال‌ها، در پاره‌اي‌از كارهاي پژوهشي، دستيارِاستادانِزنده‌يادش بديع‌الزّمان فروزانفر، جلال‌الدّين همايي، دكتر پرويز ناتل خانلري، دكتر صادق كيا و دكتر محمّد مُقدّم بود.

او از سال ١٣٤٧ تا سال ١٣٦٠ (كه ‹‹بازنشانده›› شد) به خدمت در دانشگاه اصفهان و در كنار آن دانشگاه جندي شاپور در اهواز و دانشگاه دُرهام در شمال خاوري‌انگلستان به درس‌دادن و پژوهش اشتغال داشت. پس از سال ١٣٦٠ و تا پيش از كوچيدن به استراليا (در١٣٦٩) نيز در دانشگاهِ آزاد (شاخه‌هاي شهركرد و نجف‌آباد) سرگرم درس‌دادن بود.

دوستخواه از سال ١٣٤٤ در تدوين و نشرِ گاهنامه‌ي جُنگ اصفهان با زنده‌يادان هوشنگ گلشيري، اورنگ خضرايي، احمد ميرعلايي و دوستان ديگر خود اميرحسين افراسيابي، محمّد حقوقي، ابوالحسن نجفي، احمد گلشيري، روشن رامي‌و مرتضي رستميان (و كمي‌ديرتر زنده‌ياد كيوان قدرخواه، يونس تراكمه، احمد اخوّت، محمّدرحيم اخوّت، ضياء موحّد و محمود نيكبخت) همكاري كرد كه تا سال ١٣٦٠ يازده دفتر از آن چاپخش شد.

برخي‌از كارهاي نشريافته‌يِاين پژوهشگر، اين‌هاست: گزارش فارسي‌ايين‌ها و افسانه‌هاي‌ايران و چين باستان. گزارش پژوهشي‌از استاد ژاپني شينيا ماكينو به نام آفرينش و رستاخيز، پژوهشي معني شناختي در ساختِ جهان‌بينيِ قرآني. داستان رستم و سهراب به روايتِ نقّالان، نقل و نگارشِ مرشد عبّاس زريري. پژوهش‌هايي در شاهنامه، دومين مجموعه از گفتارهاي پژوهشي دانشمند پارسي جهانگير كوورجي كوياجي. گزارش اوستا، كهن‌ترين سرودها و متن‌هاي‌ايراني. حماسه‌ي‌ايران، يادماني‌از فراسوي هزاره‌ها. بُنيادهاي‌اسطوره و حماسه‌ي‌ايران. هفتخانِ رستم بر بنيادِ داستاني‌از شاهنامه‌ي فردوسي. فرآيندِتكوينِحماسه‌ي‌ايران پيش از روزگارِ فردوسي و شناخت‌نامه‌ي فردوسي و شاهنامه، شماره‌هاي ٥٨ و ٦١ در مجموعه‌ي‌از ايران چه مي‌دانم؟ (دفترِپژوهش‌هاي فرهنگي، تهران- ١٣٨٤) و گزارشِ مجموعه‌اي‌از گفتارهاي‌ايران‌شناختي‌از ايران‌شناسانِنامدارِجهان در يادنامه‌اي براي‌استاد آبراهام وَلِنتَين جَكسُن، ايران‌شناس ممتازِآمريكايي با عنوانِ برگزيده‌ي‌ايران‌شناخت (زيرِچاپ).

دوستخواه از سال ١٣٦٩ تا كنون در كشور استراليا به‌سر مي‌برد. او دفتري پژوهشي به نام كانون پژوهش‌هاي‌ايران‌شناختي در آن كشور بُنيادگذاشته است و در كارهاي فرهنگي همچون فراخواندنِايران‌شناسانِ نامدارِايراني و جُزايراني به استراليا براي سخنراني و نيز بُنيادگذاري كتابخانه‌ي‌ايراني (Persian Library) در سيدني و كتابخانه‌ي گويا (Audio Library) در اينترنت با كوشندگان فرهنگ ايراني در اين كشور همكاري كرده است و مي‌كند. همچنين از راه تارنما (Web Site)ِ كانون پژوهش‌هاي‌ايران‌شناختي در شبكه‌ي جهاني (www.iranshenakht.blogspot.com)، با بسياري‌از انجمن‌ها و سازمآن‌ها و نهادهاي‌اموزشي و پژوهشي‌ايران‌شناختي در ايران و ديگر كشورها، پيوند و داد و ستدِ روزانه و با مهم‌ترين نشريّه‌هاي‌ادبي و فرهنگي چاپي و الكترونيك در ايران و سرزمين‌هاي ديگر، همكاري قلمي‌دارد.

دوستخواه در سال‌هاي ١٣٧٢- ١٣٧٣ بر پايه‌ي فراخوانِ دانشگاه كلمبيا در آمريكا به نيويورك رفت و در دفتر دانشنامه‌ي‌ايران(Encyclopedia Iranica) به عنوانِ دستيار ويراستار زير سرپرستي‌استاد دكتر احسان يارشاطر به خدمت پرداخت.

زنده‌رود و باغِكاران ياد باد

جليل دوستخواه

"اين‌جايم و ريشه‌هاي جانم آن جاست"1

سودايِ دل و شورِنهانم آن‌جاست

گويند كه اصفهان بُوَد نصفِ جهان

باور نكنم؛ همه جهانم آن‌جاست

بخش رو به گُسترش و نوسازي‌ِزادگاه محبوبِ من شهر اصفهان در آخرين سال‌هاي دهه‌ي دوم اين سده كه من آن را به‌ياد مي‌آورم، درگُستره‌اي‌از ميدان نقش‌ِجهان و خيابان سپه و چهارباغ عبّاسي و دنباله‌ي شمالي‌اش چهارباغ پايين تا فلكه‌ي «‌آبخشون» (آب‌پخشان) (ميدان پهلويِ بعدي و ميدان شهداي كنوني) و دروازه دولت در نقطه‌ي پيوندِ دو چهارباغ [چهارباغ عبّاسی و پایین] و خيابان شاه (طالقاني‌امروز)2 از آن‌جا تا چهارسوي شيرازي‌ها و خيابان شيخ‌بهايي‌ از ميانه‌ي چهارباغ تا جوي شاه و خيابان عبّاس‌آباد از جنوب چهارباغ تا شاپور و دنبال رودخانه (از سي‌و‌سه‌پل تا پلِ مارنان در غرب (خيابان پهلوي در آن زمان) و از همان‌جا تا پل‌ خواجو در شرق (خيابان كمال‌الدّين اسماعيل) بود.

آنچه بيرون از اين گُستره قرار مي‌گرفت، يا محلّه‌هاي كهنه و سنّتي (بازار بزرگ از ميدان نقش‌جهان تا مسجدِجامع) و ناحيه‌هاي پيوسته بدان‌ها يا برخي حومه‌هاي نيمه‌مسكوني/نيمه كشاورزي (باغ‌ها و كشت‌زارهای) برجامانده در ميانه‌ي خانه‌ها و كوچه‌ها و يا روستاهاي كوچك هنوز شهري‌نشده؛ امّا در همسايگي تنگاتنگ با شهر بودند كه بخش نوآباد و رونق‌يافته‌ی شهر را همچون حلقه‌ی سبزي دربر داشتند.

در ميدان نقش‌جهان -كه مردم آن را «ميدون شا» يا «ميدون» به‌تنهايي مي‌ناميدند- تنها بخش روبه‌روي عالي‌قاپو و مسجد شيخ‌لطف‌الله فضاي سبز و آب‌نمايي در ميان داشت و بقيّه‌ی كف ميدان هنوز خاكي بود و در روزهاي جشن و برنامه‌هاي رسمي، رُفتگران شهرداري آن را آب و جارو مي‌كشيدند.

مغازه‌هاي دورادور ميدان بيشتر بسته و متروك و يا انبارهاي دولتي برخي‌از كالاها بودند و بازارهاي موجود نيز اغلب پشت به ميدان و رو به فضايِ سرپوشيده داشتند. در شرق ميدان، بازارهاي آهنگران و لبّافان و در ميانه‌ی اين دو، ورودي كلانتري سوار بود (كه مدّتي تبديل به زندان سياسي شد) و در غرب بازار سرّاج‌ها و مسگرها و در شمال، سر درِ قيصريّه و بازارِ چيت سازها در ميانه و بازارهاي قنّادها و عطّارها و اُرُسي‌دوزها (كفش‌دوزها) در دو سوي آن بودند. در غرب ميدان، افزون بر آنچه گفته شد، جنوبي‌تر از بازارِ مسگران، اداره‌ی انحصار دُخانيات و كارگاه بزرگ ترياك مالي جاي داشت كه من و همسالانم در تمام سال‌هاي نوآموزي در دبستان پهلوي، پشتِ ديوارِ غربي اين اداره، همواره بوي شديدِ افيون را در مشام داشتيم. در همان سوي غربي ميدان، پس از اداره‌ی يادكرده، ساختمان مركزي شهرباني‌اصفهان و چسبيده به ديواره‌ی غربي آن زندان بزرگِ شهر ( گنبدِ شيرِ گويا و فضا و ساختمان دورِ آن) بود. در زاويه‌ی جنوب شرقي فضاي شهرباني (درست در زيرِ ديوارِ عالي‌قاپو) چند سلول دربسته و تاريك ساخته بودند كه بازداشتگاه موقّتِ دستگيرشدگان تا پيش از تحويلِ آنان به زندان اصلي و بزرگ بود. اين سلول‌ها "كميسيون كشيك" نام داشتند.

دو مسجد بزرگ در سوي‌هاي جنوبي و شرقي ميدان حال و هواي ويژه‌ی خود را داشتند و جدا از بازديدهاي روزانه‌ی نه چندان پررونقِ گردشگران ايراني و جزايراني، در روزهاي جمعه براي نماز جمعه و در ماه‌هاي محرم و صفر و رمضان و نيز هنگام برگزاري مجلس‌هاي ختم و دعا و نيايش‌هاي رسمي ‌و دولتي، فضايي پرازدحام پيدا مي‌كردند.

از جنوبي‌ترين بخش ديوار غربي ميدان، كوچه‌اي به‌نام پشت مطبخ جدا مي‌شد كه فضاي بزرگي به نام درشگه‌خونه (درشكه‌خانه) در آن بود و درشكه‌چي‌ها شب‌ها درشكه‌هاي خود را در آن‌جا مي‌گذاشتند. (درشكه در آن سال‌ها يكي‌از عمده‌ترين وسيله‌هاي رفت و آمد در شهر و حومه‌ی نزديك آن بود.)

افزون بر آن‌چه گفته شد، زمين خاكي شمال ميدان ويژه‌ی اجراي حكم اعدام بود كه در روزهاي معيّني در ميانه‌‌ی آن دار يا دارهايي برمي‌افراشتند و محكوم يا محكومان را از زندان شهرباني بدان جا مي‌آوردند و در برابر چشمان انبوه تماشاگران به دار مي‌آويختند.

خيابان سپه در فاصله‌ی بخشِ شمالي ديواره غربي ميدان تا دروازه دولت، جاي داشت كه مردم بيشتر آن را «پُش چل سوتون» (پشتِ چهل ستون) مي‌خواندند. در آن زمان (پايانِ دهه‌ی دوم و آغاز دهه‌ی سوم [خورشیدی])، در اين خيابان هنوز ازدحام و تراكم چنداني به‌چشم نمي‌خورد و جز ساختمان بانك شاهنشاهي ( بعدها بازرگاني و امروز تجارت) و بناهاي تاريخي چهل ستون و حمام خسرو آقا و نيز ايوان تيموري ( كه ديواره‌ی شمالي‌اش در كنارِ اين خيابان جاي داشت)، بناي عمده‌اي در آن به‌چشم نمي‌خورد. در جایِ ساختمان بانك ملّي، بازمانده چند حوض يا آب نماي به‌هم‌پيوسته از دوره‌ی صفوي قرارداشت كه رفتگران شهرداري پِهِنِ جمع كرده از ميدان و خيابان‌ها را در كفِ آن‌ها پهن مي‌كردند تا خشك شود.

از ضلع جنوبي خيابان سپه (درست روبه‌روي حمام خسروآقا) خيابان كوتاه استانداري جدا مي‌شد كه‌ایوان تيموري (در آن زمان باشگاه افسران و محلّ سربازگيري و بعدها جاي نخستين فرستنده‌ی راديويي در كنار آن) و اداره‌ی ژاندارمري و استانداري و اداره‌ی ثبت احوال / آمار و شناسنامه (از بناهاي دوره‌ی قاجار) و اداره‌ی فرهنگ، بعدها آموزش و پرورش (در جايِ تالارِ اشرف از بناهاي عصر صفوي) قرارداشت. پايان اين خيابان به‌سوي جنوب بسته بود و تنها از شرق، از خيابان باريك خورشيد، به ميدان نقش‌جهان و از غرب به كوچه‌ی جهانباني و فتحيّه و از آن‌ها به دروازه دولت و چهارباغ مي‌پيوست.

در ضلعِ شمالي خيابانِ سپه، جدا از حمّام خسرو آقا، كوچه‌اي سرازير به سويِ شمال قرارداشت كه به‌سببِ جاي داشتنِ نخستين مركزِ تلفنِ اصفهان در همان ابتداي‌ان، كوچه «تيليفون خونه» (كوچه‌ی تلفن‌خانه) نام گرفته بود. كمي‌بالاتر از اين كوچه، به طرفِ دروازه دولت، گاراژ بزرگِ ستايش، يكي‌از نخستين تعميرگاه‌هاي‌اتومبيل در اصفهان بود. در همان راسته، در اشكوب دومِ يك ساختمان قديمي، كارگاه نقّاشي‌استاد بزرگ و نامدار حاج مصوّرالمُلك قرارداشت كه تابلو او درباره جنگ دوم با نقش‌هاي ستالين، روزولت، چرچيل و هيتلر به شكلِ مينياتوري در آستانه‌ی پايان جنگ از سوي متّفقين چاپ شده بود و بر ديوارِ بسياري‌از خانه‌ها و فروشگاه‌ها به‌چشم مي‌خورد.

در تقاطع اين خيابان با دروازه دولت و چهارباغِ پايين، يكي‌از تنها سه پمپ بنزين شهر جاي داشت (دو تاي ديگر به‌ترتيب در فلكه‌ی دروازه تهران و در چهارباغ بالا، سرِ راهِ مسافران شيراز بود). از دروازه دولت، جدا از خيابان‌هاي سپه، شاه (طالقاني كنوني) و دو چهارباغِ عبّاسي و پايين كه گفته شد، كوچه‌ی پيچ‌داري به نام جهانباني هم به سوي جنوب جدا مي‌شد كه يكي‌از گرمابه‌هاي همگاني نو و مطرحِ آن زمان به همان نام جهانباني در آن بود و در ادامه‌ی آن كوچه‌ی فتحيّه در جايِ بخشي‌از پارك هشت بهشتِ كنوني و نيز اداره‌ی دادگستري در جاي بخش شرقي‌اين پارك قرار داشت.

در همان دروازه دولت و در كنارِ دهانه‌ی ورودي كوچه‌ی جهانباني، در فاصله‌ی‌ كوتاهي‌از محلِّ ساختمان شهرداري (كه بعدها ساخته شد)، چند فروشگاه و يكي‌از نخستين سينماهاي‌اصفهان (گويا به نام ميهن) جاي داشت كه بعد‌ها مدّتي هم تماشاخانه (تآتر) اصفهان جايش را گرفت. البتّه تماشاخانه‌ی اصفهان به مديري ناصر فرهمند، در واپسين دوره‌ی كارش به ابتداي چهارباغ عبّاسي ( در جايي كه بعدها بانك تهران تاسيس شد) منتقل گرديد.

تا يادم نرفته است، اين را هم بگويم كه در همين محلّ و در ضلع غربي‌ابتداي چهارباغ عبّاسي، صرّافخانه‌ی افشار جاي داشت كه نوعي بانكِ سنّتي بود و ديرزماني با رونق فراوان و مشتريان بسيار كار مي‌كرد.

اين نيز گفتني‌است كه از خيابان چهارباغ پايين در جايي روبه‌روي بازارچه و ايستگاهي مشهور به حاج محمّد علي (به نام حاج محمّد علي خليليِ بروجني‌ابادكننده‌ی آن) كوچه‌اي به نام كوچه‌‌ی مسجد سرخي جدا مي‌شد كه كنسولگري شوروي در آن جاي داشت. درِ اين كنسولگري هيچ‌گاه به تمام و كمال گشوده نمي‌شد و رفت و آمدِ كاركنان آن نوعي حالت مرموز داشت. (درست مانند رفت و آمد به سرزمين شوروي كه رازآميز و ابهام آلود بود!) اين كنسولگري (يا به‌گفته‌ی همشهريانم «قُنسُرخونه») باغِ بسيار بزرگي داشت كه ضلعِ شمالي‌اش همين كوچه‌ی مسجد سرخي و ضلعِ شرقي‌اش كوچه‌‌ی تلفن‌خانه‌ی پيش‌گفته تا نبشِ چوب‌بستِ عُمَري‌ها و اوّلِ بازارچه نو و ضلعِ جنوبي‌اش تا پشتِ باغِ سردار جنگ در كوچه‌اي به همين نام و ضلعِ غربي‌اش تا پشتِ كوچه باغبان‌ها و موازي چهارباغ پايين بود. برجاي ماندن اين باغ عظيم در مركز شهر اصفهان (كه هنوز هم هست) و نيفتادنش به دست بساز و بفروش‌ها يكي‌از توفيق‌هاي ‌استثنايي براي محيط زيست اصفهان و مديونِ بودنِ آن در مالكيّت روس‌هاست ( همچنان كه باغ عظيم پارك اتابك تهران، محلِّ سفارت شوروي‌ان زمان و روسيّه‌ی كنوني).

خانه‌ی پدري من در بازارچه نو، اوّل كوچه‌ی مسجد حكيم و در فاصله‌ی كوتاهي‌از اين كنسولگري بود و هر روز چندبار از روبه‌روي‌ آن مي‌گذشتم. انبوه كلاغان آشيان‌ساخته بر درختانِ كهنِ باغِ كنسولگري، از بام تا شام در خانه‌هاي محلّه و از جمله خانه‌ی ما در شكافِ ناودان‌هاي چوبي و پاي حوض و باغچه پلاس بودند و تنها شب‌ها به لانه‌هاشان بازمي‌گشتند. بهارها گاه در كمين مي‌ماندم تا پيرمرد باغبانِ ايرانيِ كنسولگري سر و كلّه‌اش در كوچه پيدا شود و از او درخواست گُل مي‌كردم. او مرا در پشت درِ فرعي و كوچك منتظر مي‌گذاشت و چندين دقيقه بعد با يك دسته گلِ تر و تازه و خوش بوي ياس بنفش مي‌آمد و در را تنها به اندازه‌اي كه بتواند سر و دستش را از لاي آن بيرون آورد، مي‌گشود و دسته گل را در دست من مي‌گذاشت و من هم چند شاهي يا يكي دو عبّاسي (پولِ سياه رايج آن زمان) در كف دستش مي‌گذاشتم و شاد و شنگول از اين خريدِ عطرآگين به سوي خانه مي‌دويدم.

ساختارِ اصلي خيابانِ چهارباغِ عبّاسي در آن زمان، همين بود كه اكنون هست؛ جز آن كه در جايِ بازارچه بلند، موازي ضلعِ شمالي مدرسه‌ی چهارباغ (بازارِ هنرِ كنوني) انبارِ تنباكويِ دخانيّاتِ دولتي قرارداشت با دروازه‌اي چوبي و بدقواره كه به رهگذران دهن كجي مي‌كرد و بوي تند تنباكو با هوايِ خنكِ زيرِ آن سقفِ بلند، به‌ويژه در تابستان از لاي دروازه به مشامِ عابران مي‌خورد.

محلِّ ميهمان سرايِ عبّاسي در شرقِ مدرسه چهارباغ همان كاروان سرايِ عهدِ صفوي بود كه ارتش آن را تبديل به آماده‌گاه و مركز دژبان شهري كرده بود و از همين رو، خيابانِ جنوبي موازي آن به نام آماده‌گاه شهرت يافت.

بازسازي كاروانسراي عصر صفوي و ديگرگون كردنِ آن به‌گونه‌ی يك ميهمان‌سراي شكوهمند و ممتاز و در نوع خود، يگانه در ايران و جهان، يكي‌از دستاوردنوسازي‌هاي دهه‌ي پنجم بود. «تالار زرّين» اين ميهمان‌سرا كه از هنگام برگزاري جشن هزاره‌ی تدوينِ "شاهنامه‌يِ فردوسي" در آن، در دوازدهم تا چهاردهم دي ماه ١٣٦٩ به "تالارِ زرّينِ فردوسي" بازنامگذاري شد، آوازه‌اي جهاني دارد و بسياري ‌از گردهمايي‌هاي جهاني در آن تشكيل شده است.

كم بودنِ تراكمِ رفت و آمدِ شهري در آن زمان، اجازه داده بود كه تا يك دهه و بلكه بيشتر پس از آن، چند شركت مسافربريِ ميان شهري مانندِ ميهن تور، جهان تور، ايران تور، تي بي تي و ت ث ث، دفتر و محلِّ پياده و سوار شدنِ مسافرانِ خود را در خيابان چهارباغ قراردهند.

چند ميهمان‌سراي ترازِ نوين و روزآمدِ آن زمان نيز در همين خيابان نامدار شهر جاي داشتند كه از همه مشهورتر «ايران تور» در تقاطع چهارباغ و عبّاس آباد و «جهان» در ساختماني سنّتي و دو اشكوبه رو به روي مدرسه چهارباغ قرارگرفته بودند. در همين ميهمان سراي‌اخير بود كه صادق هدايت نويسنده‌ی نامدارمان در سال ١٣١٢ روزهايي را گذرانده بود و سفرنامه‌ي كوتاه و خواندني‌اش با عنوان "اصفهان نصفِ جهان" را پس از آن اقامت، نوشت.

نخستين سينماهاي شهر (جدا از آن كه پيشتر در اشاره به دروازه دولت از آن يادكردم) مانندِ ايران و ماياك و سپاهان، در همين خيابان و يا كوچه‌هاي منتهي بدان تاسيس شدند و دو تماشاخانه‌ی مشهور و پر رونق آن روزگار، اصفهان و سپاهان نيز ديرزماني در همين گذرگاهِ پرازدحام، كارآمد و پويا بودند.

در كنارِ همه‌ی ‌اين نمودها و نهادهاي زندگي نوين، سنّت نيز سهمِ خود را حفظ كرده و دو قهوه خانه‌ی گلستان و سيّد ابوالقاسم كه تا اندازه‌اي پوست انداخته و نوآيين شده بودند در همين خيابان و با فاصله‌ی كوتاهي‌از يكديگر، در به روي‌ انبوه گروه‌هاي قهوه‌خانه‌رو و خواستار چاي و قليان و گوش سپردن به بانگ دلاويزِ مرشدان نقّال گشوده بودند. مرشد عبّاس زَريري نقّال و نقل نويسِ نامدار و توانا چند دهه هر روز از عصر تا شامگاه در قهوه‌خانه‌ی گلستان، روايت‌هاي «شاهنامه‌ی نقّالان» را با گوشه‌چشمي ‌به «شاهنامه‌ی فردوسي»، براي‌انبوه شنوندگان، با صدايي غَرّا و دلپذير -كه تا پياده‌رویِ چهارباغ مي‌رسيد- نقل مي‌كرد.

با گسترشِ سامانِ نوينِ آموزش و پرورش در دوره‌ی رضاشاه، در كنارِ حوزه‌هاي آموزش ديني در مدرسه‌هاي سنّتي و مكتب‌خانه‌هاي قديمي‌كه همچنان به كارشان ادامه مي‌دادند و البتّه بيشتر در خانه‌ی مسكوني مكتب‌دار و نه ساختمان ويژه و در بافتِ قديمي‌يِ شهر جاي داشتند، دبستان‌ها و دبيرستان‌ها و هنرستان‌ها و دانشسراها نيز توسعه يافتند و مهم‌ترين و مطرح‌ترين نهادهاي آموزشي زمان شدند. بلندآوازه‌ترينِ اين نهادهاي نوين در همين گستره از شهر جاي داشتند. دبيرستان‌هاي‌ادب (پيشتر كالج)، بهشت آيين، سعدي و هنرستان صنعتي و دانشسراي شبانه‌روزي مقدّماتي در همين ناحيه از شهر بودند و چنان مي‌نمود كه بر روي هم، يك مجتمعِ بزرگِ آموزشي‌اند. در كنارِ اين‌ها بايد از ميدان‌هاي ورزشي باغ همايون و ادب و سعدي و دانشسرا و كمي‌ديرتر و در فاصله‌اي دورتر از آن‌ها امجديّه در چهارباغ بالا و كنارِ دروازه شيراز و زمين‌هاي ورزشي و استخرهاي درون پرديسِ دانشگاه اصفهان و پادگان شهر در هزارجريب و سپس در مجموعه‌ي سازمان آب و فاضلاب در بخش شرقي همان منطقه نيز نام ببرم كه تصويرِ نهادهاي آموزشي و پرورشي شهر را كامل‌تر مي‌كردند.

از جمله نهادهاي ارزشمند فرهنگي كه در دهه‌هاي دوم و سوم اين سده در بخش نوسازِ شهر احداث گرديد و سپس توسعه يافت، كتابخانه‌ی فرهنگ بود كه در گوشه‌ی جنوب غربي ساختمان مدرسه‌ی چهارباغ جاي داشت. شماري ‌از بزرگانِ ادب و فرهنگِ شهر همچون زنده ياد اميرقلي‌اميني اديب و روزنامه‌نگار و پژوهشگر فرهنگ توده، تمام يا بخشي‌از كتابخانه شخصي خود را بدين كتابخانه اهدا كردند و انبوهي از جوانان كه در محيط خانوادگي خود دسترس چنداني به كتاب نداشتند، راه و رسم رويكرد به كتاب و كتابخواني و پرورش استعداد ادبي و فرهنگي خويش را در تالارِ اين كتابخانه آموختند.

پيكره‌ی نيم‌تنه‌ی فردوسي برترين نماد خِرَدوَرزي و دانش‌اندوزي و ادب و فرهنگ در تاريخ ايران اثرِ استاد تمدّن، زيوربخشِ تالارِ اين كتابخانه و مايه‌‌ی الهام و انگيزش جوانان به پي‌گيري راهِ فرخنده‌ی آن شاعر و سخنور بزرگ است.

انجمن‌هاي‌ ادبي نيز كه از ديرباز در اصفهان كارآمد بودند و بيشتر در خانه‌ها تشكيل مي‌شدند، در اين دوران به فضاهاي همگاني‌تر فرهنگي شهر كوچيدند. از جمله‌ی آن‌ها انجمن ادبي كمال‌الدين اسماعيل (يا به كوتاهي‌انجمنِ كمال) بود كه سال‌ها هر جمعه شب در تالارِ همين كتابخانه‌ی فرهنگ برگزار مي‌گرديد و باز هم براي جوانان به منزله‌‌ی آموزشگاهي بود كه در حضور استادان ادب، درس بياموزند و از پيچ‌وخم‌هاي شناختِ ميراث ادبي كهن سر درآورند. انجمن ديگر انجمن صائب بود كه ديرزماني پيش از نيمروزِ هر جمعه در محلّ آرامگاه صائب (آن باغ دلپذير و فضاي آرام بخش) در خيابان صائب تشكيل مي‌شد.

از دلِ همين انجمن‌ها بود كه در پايان دهه‌ی چهارم، گروهي‌از جوانان نوخواه و نوجوي‌ اهل ادب و فرهنگ، جَرگه‌ی جُنگِ اصفهان را تشكيل دادند كه جدا از نشر يازده دفترِ «جُنگ» در بيش از يك دهه به صورتِ يك فرآيندِ تاثيرگذار و آينده‌سازِ ادبي و فرهنگي درآمد و تداوم كوشش‌هاي همكارانِ آن را مي‌توان در دهه‌هاي بعد و تا كنون در«فصلنامه‌ی زنده‌رود» و به‌تازگي در «جُنگِ پَرديس» ديد. جُنگ اصفهان به دليلِ ويژگي فنّي و تخصّصي و سرشتِ نقد و بحث و بررسي بي‌پروا و هنجارمند كه در كار و كُنِشِ آن بود، پذيراي هر روي‌آورنده‌اي نبود و بر خلافِ انجمن‌هاي ‌ادبي، جاي تشكيلِ ثابتي نداشت و نشست‌هاي ويژه‌اش در خانه‌هاي عضوهاي آن شكل مي‌گرفت. امّا گاه نشست‌هاي همگاني‌تر و كلّي‌تري ‌از آن نيز با حضور برخي ‌از دوستداران ادب و يا ميهمانان فرهنگي شهر به طورِ اتّفاقي در جايي بيرون از خانه‌ها و بيشتر در دو كافه‌ی قنّادي پارك و پولونيا در چهارباغ عبّاسی تشكيل مي‌شد (رسم كافه‌نشيني فرنگي مآب ادبي به گونه‌اي كه از ديرزماني پيش از آن در تهران معمول شده بود، در اصفهان در اين دو كافه قنّادي پاگرفت).

از آغازِ دهه‌ی سوم كه به‌سبب جنگ جهاني دوم و فروپاشي فرمانروايي رضاشاه و پديدآمدنِ جَوِّ آزادي‌هاي نسبي، كار و كُنِشِ حزب‌ها و اتّحاديّه‌ها آغاز شد، بيشتر دفترها و باشگاه‌هاي ‌اين جماعت‌ها در همين گُستره‌ی نوآبادِ شهر جاي داشتند و در روزهاي گردهمايي‌ها يا راه پيماي‌هايي‌هاي سياسي و كارگري (به تعبير فرنگي مآبِ آن زمان ميتينگ‌ها و دمونستراسيون‌ها) همه‌‌ی راه ها به‌اين محدوده و به ويژه چهارباغ عبّاسی و دروازه دولت ختم مي‌شد و گاه تا ميدان نقش‌جهان نيز امتداد مي‌يافت.

حزب توده‌ی ايران و اتّحاديّه‌هاي گوناگونِ كارگري و دهقاني وابسته بدان از مهم‌ترين سازمان‌ها بودند كه غالب دفترهاشان در چهارباغ عبّاسی يا مجاور آن قرارداشت. ديگر حزب‌ها و نهادهاي سياسي و كارگري نيز براي عقب‌نماندن از قافله، جاهايي را در همين منطقه براي خود دست و پا كرده بودند. از جمله حزب دولتي دموكرات بود كه احمد قوام (قوام السّلطنه) يكي‌از نخست‌وزيرانِ دهه‌ی سوم در تقابل با حزب توده و سياست‌هاي دولتِ شوروي در ايران تشكيل داده بود و در يك دوره‌ی زماني كوتاه مدّت، بسيار پر سر و صدا و مطرح و فعّال بود.

در آن سال‌ها شخصي به نام «تقي فداكار» كه وكيل دادگستري بود، در جنب و جوش‌هاي كارگري‌ِ وابسته به حزب توده‌ی ايران سردمدار شده بود و از نظر بيشتر مردم نماد و شاخص توده‌اي‌ها به‌شمار مي‌آمد. او يك دوره هم (گويا در دوره‌ی چهاردهم) نماينده‌ی مجلس شوراي ملّي شد و در جزو گروه وابستگان به حزب توده‌ی ‌ايران در مجلس بود. هنگامي‌كه حزب دموكرات تشكيل شد، هواداران آن در تقابل با توده‌اي‌ها در تظاهرهاشان با صداي بلند مي‌خواندند: «حزب دموكرات كه بر پا شده / خاك به سرِ تقي فداكار شده!» به‌دليلِ همين حضورِ كانون‌هاي سياسي و كارگري در چهارباغ عبّاسی، بيشتر تاخت و تازها و بگير و ببندهاي نيروهاي پليسي و نظامي‌ و زد و خوردهاي گاه شديد و خونين آن روزگار نيز در همين خيابان اتّفاق مي‌افتاد كه در چند مورد منجر به كشتار نيز شد. از جمله‌ی ‌اين كشتارها مي‌توان به قتل حسين صرّافان از هواداران اتحاديّه‌هاي كارگري ضدِّ حزب توده و حسين دايي جواد در حدود نيمه‌ی دهه‌ی سوم و كشته شدن حسنِ پورحيدر در ٢٤ فروردين ١٣٣٠ و حسن چهارشكن در ۳٠ تير ۱۳۳۱ اشاره كرد.

جا دارد كه از بناها و نهادهاي آموزشي و درماني كه ميسيونرهاي مسيحي‌ از كليساي ‌انگليكان انگلستان به راهبري اسقف تامپسون و بعدها داماد و جانشين ايراني‌اش اسقف حسن دهقانيِ تَفتي بنياد نهاده بودند، نيز ياد كنم كه از سال‌هاي پاياني دوره‌ی قاجار تا پنج دهه آغازِ عصر پهلوي به‌ اين بخش از شهر، فضايي مسيحي‌گونه بخشيده بودند. كليساي‌ انگليكان و مقرِّ اسقف در خيابان عبّاس‌آباد و بيمارستان مسيحي (كه ديرزماني يكي‌از مطرح‌ترين و كارآمدترين بيمارستان‌هاي شهر بود) در كنار آن و تا خيابان شمس آباديِ كنوني و نيز ساختمان‌هاي دبيرستان‌هاي ‌ادب (نخست كالج) و بهشت‌آيين (كه در سالهاي ‌اخير بازسازي شد) و دانشسراي مقدّماتي و چند نهاد ديگر از آن جمله است.

گردشگاه‌ها و گلگشت‌هاي عمده‌‌ی شهر نوين اصفهان نيز در همين گستره احداث شده بودند و گذشته از ميدان نقش‌جهان و گذرگاه‌هاي دو كرانه و ميانه‌ی چهارباغ عبّاسي و چهارباغ پايين و ديرتر چهارباغ بالا، از دو خيابانِ كرانه‌ی شمالي زاينده رود و دَورادَورِ سي‌وسه پل و پل خواجو و پل مارنان مي‌توان يادكرد كه به‌ويژه در بهاران و نوروز و سيزده‌به‌در، همه‌ی اصفهاني‌ها از همه‌ی محلّه‌هاي شهر، بدان‌ها روي مي‌آوردند.

در آن دوره‌ها (سال‌هاي دهه‌هاي دوم تا چهارم اين سده‌ی خورشيدي) در گستره‌اي كه از آن يادكردم، با وجودِ رواجِ روزافزونِ نوسازي و ايجادِ واحدهاي مسكوني شخصي و نيز نهادهاي شهري همگاني، هنوز باغ‌هاي انبوه و كشتزارهايي همچون جزيره‌هاي سبز وجود داشتند كه هرگاه درك و فهمِ آينده‌نگري و برنامه‌ريزي بلندمدّت در ميان مردم و به ويژه كار به دستانِ زمان وجود داشت، مي‌شد كه آن‌ها را حفظ كنند و براي پاس‌داشتن محيط زيستي سالم و سرسبز و صفابخش به آيندگان بسپارند. امّا افسوس كه كوتاه‌بين و نادلسوز بودند و چنان نكردند و همه‌ی آن نگين‌هاي زُمُرّدين به‌تدريج و يكان يكان از ميان رفتند و تنها نامي‌ حسرت‌انگيز از آن‌ها برجا ماند. نام‌هايي همچون عبّاس‌آباد، شمس‌آباد، حسن‌آباد، احمد‌آباد و جز آن كه امروز بر خيابان‌ها و محلّه‌هايي ‌اطلاق مي‌شود، در آن زمان‌ها با معنا و با مُسَمّا بودند و امروز جز يادمانده‌هايي پُردريغ نيستند. من خود سرسبزي و صفا و نُزهت فراموش نشدني آن باغ‌هاي تباه شده را در بهاران دوران كودكي و نوجواني‌ام با دل و جان احساس و ادراك كرده بودم و هنگامي‌كه به اصفهان پرتراكم و دودزده‌ی امروزين مي‌نگرم، با اندوه فراوان آن گنجينه‌هاي شكوفانِ دستكارِ پيشينيان را به‌ياد مي‌آورم و آه از نهادم برمي‌آيد.

منطقه‌ی چرخاب در جاي خيابان فردوسي و ساخت‌وسازهاي دو سوي‌ آن كه شاخابه‌ی مشهور زاينده‌رود به نام مادي نياسَرم از ميانِ آن مي‌گذرد، در آن زمان هنوز امكانِ رهايي‌از دست يازي سوداگران را داشت. پاركِ بزرگ و گسترده‌ی چرخاب و پارك‌هاي دلپذير و صفابخش ديگري در جاي باغ‌هاي درندشت و شاداب شمس‌آباد و عباس‌آباد و مُستَهلِك را ديگر مگر در رؤيايي كه به كابوس خواهد انجاميد، ببينم!

گُستره‌اي كه از بافت و ساختار شهري آن در دهه‌هاي دوم و سوم اين سده به كوتاهي ياد كردم، در دهه‌هاي بعد و تا دهه‌ی ششم (كه موضوعِ اين نوشتارست)، با شتابي روزافزون و به مناسبت‌هاي گوناگون در هر زمان، ديگرديسگي يافت و پيوسته در راستاي‌ افزايشِ انبوهي بناها و تراكم جمعيت -كه امري ناگزير بود- و غفلت از حفظ ارزش‌هاي زيست‌محيطي -كه كاري گزيرپذير بود- پيش رفت.

آشكارست كه در دهه‌هاي پسينِ دوره‌ی موردِ بحث، ظرفِ محدوده‌ی يادكرده ديگر گنجايش نداشت و درون مايه‌ی آن، يعني نهادهاي نوسازِ شهري به سوي‌هاي مختلف سرريز شد. كرانه‌ی جنوبي زاينده‌رود كه تا آن زمان، پوشيده از بيشه‌ها و با غ‌ها بود و به منزله‌ي منطقه‌اي در حومه‌ی نزديكِ شهر، تنها شماري كارخانه‌هاي نو بنيادِ ريسندگي و بافندگي مانندِ وطن، زاينده رود، ريسباف، شهرضا، شهناز و پشمباف در آن به‌چشم مي‌خورد، با شتاب رو به تغيير نهاد و گسترشي شگفت يافت تا جايي كه به دامنه‌هاي كوه صُفّه در جنوبي‌ترين نقطه در چشم‌انداز اصفهان رسيد. گفتني‌ است كه خود اين كارخانه‌ها به بهاي تباه شدن و از دست رفتنِ بيشه‌ها و باغ‌هاي آبادي همچون باغ زرشك، باغ نظر، باغ هزارجريب و جز آن پاگرفتند.

بنيادگذاري دانشگاه اصفهان و گسترشِ تدريجي آن از پايان دهه‌ی سوم به بعد در بخشي ‌از دامنه‌ی جنوبي كوه صُفّه يكي‌از مهم‌ترين نقطه‌هاي عطف در ديگرديسي بافتِ شهري بود.

* * *

جدا از نابود شدنِ بخشِ عمده‌ی فضاي سبزِ برجامانده تا دهه‌هاي دوم و سومِ اين سده، در فرآيندِ اين ديگرگون سازي و حتّا از ميان بردن‌هاي نادورانديشانه و غيرِ پاسخ گويانه و -رودربايستي چرا؟- تباهكارانه، زيان‌هاي جبران‌ناپذيري بر پيكرِ بافتِ شهري و ميراث فرهنگي پيشينيان خورد. چند نمونه از اين ندانم‌به‌كاري‌هاي تاسّف‌آور را در اين‌جا بر‌مي‌شمارم:

دبيرستان سعدي در كنارِ مجموعه‌ی تاريخي نقش‌جهان را كه چندين نسل از فرزندان برومند اين سرزمين را در خود پرورده بود و نه تنها براي آنان، بلكه براي همه‌‌ی ايرانيان و به ويژه اصفهانيان بنايي يادماني و ارجمند به‌شمار مي‌آمد، به ناروا به اداره‌ی پليس تبديل كردند. دانشسراي مقدّماتي را كه نسل‌ها از آموزگارانِ اين مرز و بوم را در خود تربيت كرده بود و هريك از آنان بدان -كه دو سال از روزگارِ جواني و باليدنِ خود را شبانه‌روز در آن گذرانده بود- به چشمِ خانه‌ی پدري مي‌نگريست، به ناحقّ اداره‌ی آموزش و پرورش كردند؛ حال آن كه مي‌توانست چيزي مانندِ "موزه‌ی آموزش و پرورش" و يا "خانه‌ی معلّم" شود و فضايِ سرشار از حُرمت و ارجمندي آن حفظ گردد و به آيندگان سپرده شود.

نزديك به يك دهه پيش از اين نيز كساني‌از كاربه‌دستان، حمّامِ تاريخي خسرو آقا را به دستاويزِ ادامه‌ی خيابان استانداري به سوي شمال، بر خلاف همه‌ی ميزان‌ها و معيارهايي كه خود را بدان‌ها پاي بند مي‌شمردند،3 غافل‌گيرانه و در يك اقدام شبانه و شبيخون‌وار از ميان برداشتند! در حالي كه اگر كوچك‌ترين دل‌بستگي و گرايشي به مرده‌ريگِ فرهنگي و تاريخي اين ميهن داشتند، به‌سادگي مي‌توانستند با فداكردنِ بخشي‌از بناهايِ نوساخته‌ی دَورادَورِ آن، حمّام را در ميانه‌‌ی يك ميدان نگاه دارند و همچون حمّام گنجعلي خانِ كرمان به‌صورتِ موزه درآورند.



تانزويل _ كوينزلند _ استراليا

شهريور ماه ١٣٨٤



1. اين سطر از "رضا مقصدي" شاعر ِايراني ِمقيم ِآلمان است.

2. مردم تا ديرزماني اين خيابان را كه نخستين خيابان آسفالت‌شده‌ي شهر بود، "خيابان خشك" مي‌ناميدند.

3. گفتني است كه اين حمام مِلك ِ وَقفي بود و سازنده و واقف ِآن (خسرو آقا) در عهد صفوي آن را وقف كرده بود تا درآمدش را در كار ِ توليد ِ كتاب ( تكثير ِ دست نوشتها) هزينه كنند. طنزِ تلخ ِ روزگار را بنگر كه يك ايراني چهارصد سال پيش گرمابه اي مي سازد براي بهداشت مردم و پاكيزه گردانيدن ِ تن ِ آنان و درآمد ِ آن را هم به كار ِ كتاب سازي (پاكيزه گردانيدن ِ جان و روان ِ مردم) تخصيص مي دهد؛ امّا نودولتان ِ عصر ما همه‌ي آن نيك‌مَنِشي و نيك‌كُنِشي را يك شبه بر باد مي دهند! "دريغ است ايران كه ويران شود!"





No comments:

Post a Comment